۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

داستان راستان



دیشب توی ماشین با پدرم داشتیم از جایی برمیگشتیم. اون داشت رانندگی میکرد، و منم از پنجره آسمون شب رو – که عجیب قشنگ بود نگاه میکردم! ماه کامل بود و درخشان، و آسمون پر از ابر. هر چند ثانیه یکبار ابرا جلوی ماه رو میگرفتن و بعد از مدتی ماه دوباره ظاهر میشد. جالبیه مطلب برای من این بود که هر بار ابری جلوی ماه میرسد، قشنگتر میشد، یعنی نه تنها جلوهِ ماه از بین نمیرفت بلکه با هم 1000 بار هم زیباتر میشدند! همینجوری محو تماشای آسمون بودم که یهو پدرم، بی مقدمه شروع کرد به تعریف کردن 2 تا داستان جالب، و البته واقعی:
- داستان اول مربوط به سالها پیشه که پدربزرگم زنده بوده، و برای مامورین باید شبانه خودش رو میرسونده شیراز. پدربزرگم، به همراه پدر من و برادرش(عموی پدرم) میرن ترمینال ( که اون موقع جایی بوده روبروی ساختمون دارالفنون) ، قرار بوده پدربزرگ من با اتوبوس ساعت 7 شرکت " لوان تور" راه بیوفته. چند دقیقه مونده به 7 میرسن و میبینند که اتوبوس رفته! پدربزرگ منم جوش میاره و شروع میکنه به داد و بیداد که "یعنی چی، اتوبوس زودتر راه افتاده، حالا من چی کار کنم، من باید امشب برسم" و ... خلاصه اونقدر داد و بیداد میکنه که مسئول اونجا میاد ومیگه :" آقا جان، من شما رو با اتوبوس ساعت 8 می فرستم!"
اتوبوس ساعت 8 راه میوفته. هنوز 1 ساعت از حرکتشون نگذشته بوده که راننده اتوبوس به پدربزرگم، که صندلیش کنار دست راننده بوده، میگه: " مثل اینکه اصغر چپ کرده!". روبرو، توی جاده، لاشهِ اتوبوس آقای اصغر و مسافرها که به زور داشتن درشون میاوردن نمایان میشه. اتوبوس ساعت 7 "لوان تور" به مقصد شیراز چپ کرده بود!
- و داستان دوم مربوط به جوانی میشه که دانشجوی پزشکی مشهد بوده و برای فرجه ها برگشته بوده تهران. یک روز قبل از شروع امتحانات، این آقا ساعت 6 بعدازظهر به مقصد مشهد بلیط هواپیما داشته. و البته از بدشانسی!؟ راس 6 میرسه فرودگاه، وقتی که درهای هواپیما بسته شده بوده و هواپیما آمادهِ پرواز بوده( به عبارتی امکان سوار شدن وجود نداشته!)
این آقا پسر اولش عصبی میشه، میزنه تمام شیشه میشه ها رو خرد میکنه، داد میکشه که "یعنی چی!؟ من فردا امتحانام شروع میشه! امروز نرم امتحان فردام رو از دست میدم "و... اما فایده ای نداشته!! دست آخر جوان بیچاره با قیافهِ زار داشته از دفتر حراست خارج میشده که ... یک هواپیمای جنگی "سوخو" در حال مانور ، درست بالای تاکستان، با هواپیمای مسافربری مشهد که در حال بلند شدن بوده برخورد میکنه!


وقتی 2 تا ماجرا رو تعریف کرد با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: همیشه چیزهایی که میبینیم همون واقعیت نیستن! گاهی بدترینهایی که فکر میکنی به سرت اومده بهترین بوده، و شاید خودتم هیچ وقت این رو نفهمی!
منتهی باید اعتماد کرد. به کسی که همه این امور دستشه و به اینکه اون بهترینها رو پیش پات میذاره! اون هیچ وقت، هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمیده!

3 نظر:

مهزاد گفت...

غزاله! بیا بوست کنم !

parnian گفت...

مرسي غزاله جون ،براي همه چي .

marjan گفت...

...به اینکه اون بهترینها رو پیش پات میذاره!
خییییلی چسبید!
(با اجازه از مهزاد!D:)
غزاله بیا بوست کنم