۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

خاطرات ِ غیر ِ دیجیتالی


نوشته ی: بهار
منبع: شما در شفا بنویسید صفحه ی 19
بازنویسی شده توسط محمد

یه غروب ِ جمعه ی بارونی شروع کردم به قدم زدن
، بدون ِ داشتن ِ مقصد.

نم نم ِ بارون و صدای ِ آواز ِ درخت ها و سبزه ها رو در آورده بود. چه آوازی سر داده بودن! آخیش! دیگه صدای سرو صدای ِ ماشین ها رو نمی شنیدم. یاد ِ روزهایی افتادم که ماشین کم بود و برای اومدن به خونه مامان بزرگ از یه شهر ِ دیگه کلی تو خیابون منتظر می موندیم و چه انتظار ِ شیرینی بود! بزرگ ترین آرزوم گذروندن ِ شب ِ جمعه تو خونه ی مامان بزرگ و سحر ِ جمعه روزه گرفتن با ایشون و خوردن چای ِ شیرین و نون سوخاری بود.

اون وقتها توی حیاطشون برای هر فصلی یک درخت ِ پر میوه بود که چیدنشون بهانه ای بود برای بالا رفتن از درخت ها. از اینکه یک جاهایی شاخه نازک می شد و پاهام لیز میخورد و دلم هرری می ریخت خوشم میومد، چون ناخود آگاه دستم طرف ِ یک شاخه ی کلفت تر دراز میشد و اون منو بغل میکرد. هر چه درخت ها بلندتر میشدن اشتیاق ِ من برای بالا رفتن ازشون بیشتر میشد.

یاد ِ جمعه هایی که بزرگتر شده بودم و بابام دیگه اجازه نمی داد تو کوچه ی مامان بزرگ اینا با داداشم و پسر خاله هام فوتبال بازی کنم و فقط وقتی توپشون می افتاد توی حیاط ِ همسایه ی بد اخلاقمون، من رو از دیوار یواشکی میفرستادن بالا.

یادروزهایی که برای فرار کردن از استرس ِ روزهای کنکور، به آغوش گرم ِ مادر بزرگم پناه میبردم و نماز خوندن کنار ِ اون تموم ِ غصه ها رو از دلم بیرون میکرد.

یاد ِ جمعه هایی که دیگه دوست نداشتم برم خونه ی مامان بزرگ و به جاش ترجیح میدادم با دوستام برم سینما.

یاد روز های که با شوهرم تو حیاط قدم زدم و از خاطرات شیرینم توی این حیاط براش گفتم...

دیگه به این مقصد نامعلوم رسیده بودم. دیگه وقتی وارد میشدی برگهای بلند ِ نخل ِ مرداب با نوازش ِ صورتت بهت خوش آمد نمی گفت. دیگه با نم نم ِ بارون حیاط ِ خونه با بوی ِ خاک عطرآگین نمی شد. دیگه نمی تونستم از لبه باغچه تا آغوش ِ مامان بزرگ رو پاورچین برم.

با زدن ِ آیفون تصویری به جای اون زنگ ِ بلبلی، یک هو صفحه ی خاطراتم برفکی شد. همه چیز بهمراه دلم شکست. خم شدم و برداشتمشون و پینه شون زدم، گذاشتمشون سر جاشون، همون طور تر و تازه با تمام جزئیات .

چقدر زشته این آپارتمان! نگران ِ نسل آینده ام! واقعا توی چهار تا دیوار و یک کامپیوتر ِ پر از بازی های ماشینی و جنگی چه خاطراتی هست که بتونن زمانی که به یک موزیک گوش میدن یا تنها قدم میزنن بیاد بیارنشون، از اول ِ اول.



Excerpt: A soul-touching yet nostalgic text from one of the readers, Bahar!