۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

زندگی



یه شعر انگلیسی هست که میگه عجب تیکه ای انسان .


این آهنگ آدمو با خودش می بره به اول زندگی ، می بره و از اول داستان زندگیتو بهت نشون میده .


منو برد به روزی که هنوز توی شکم مادرم بودم . مادرم به خاطر یه ماده سمی دچار مسمومیت شدید شد . بهش گفتن دیگه به فکر بچه ات نباش ، زنده نمی مونه .


روزی که بمبارون محله ما رو خاکستر کرد . فقط چندتا ساختمون سالم باقی موند و توی یکی از اونها مادرم من شش هفت ماهه رو بغل کرده بود و توی حموم پناه گرفته بود .


بعد ازظهر های کش دار چهار پنج سالگیم که از پله های اضطراری ساختمون می رفتم بالا . ما طبقه دوم بودیم می رفتم بالا تا طبقه هفتم و همونجا وایمیسادم و پایین رو نگاه می کردم .


روزی که اولین بار رفتم مدرسه . بیشتر بچه ها توی کلاس گریه می کردن بقیه هم ساکت بودن فقط یکیشون بود که اونایی که گریه می کردن رو مسخره می کرد و می گفت : من ننه امو میخوام . باهاش دوست شدم از همون روز تا همین الان .


روزهایی که مجبور شدم زود بزرگ بشم .


روزی که به معلم جغرافی گفتم روز درخت کاری 12 اردیبهشته (روز معلم!) و میخواست از کلاس بیرونم کنه .


شبهایی که وقتی همه خواب بودن ساعتها از پنجره ستاره ها و ابرها رو نگاه می کردم . تصویر محو کوه ، نسیم خنک شب ، حرکت خوشه پروین


یه صبح گرفته که قرار بود تست قلم چی بدم . همه بچه ها منتظر بودن که دفترچه ها پخش بشه و من داشتم روی میز با مداد سایه میزدم چو نیلوفر عاشقانه چنان می پیچم به پای تو ، که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو


و روزهایی بعدتر ...

ساده به اینجایی که هستی نرسیدی . وقتی برمیگردی و دوباره نگاه میکنی انگار که همه چیز خواب و خیال بوده .


زندگی عین داستانای خیالیه اصلا از جنس واقعیت نیست اگر زندگی اون چیزی باشه که ما به عنوان واقعیت تعریفش کردیم پس من خیلی راحت میتونم بگم اصلی ترین اتفاقای زندگیم حتی زنده بودنم هم توهم و خیاله . زندگی از جنس واقعیت نیست از جنس حقیقته . فاصله خیلی زیادی هست بین واقعیت تا حقیقت . بین تصویرهای محدود و کوچیکی که خودمون ساختیم تا وسعت بی انتهای ممکنها که خدا آفریده .


آدم دلش میخواد نصفه شب با این آهنگ بری زیر سقف آسمون و همینطور که عطر این آهنگ همه جا رو پر میکنه دستت رو بذاری روی ترقوه ها ، سینه رو بشکافی بیای بیرون و همینطور شونه به شونه با این آهنگ برقصی و بری تا ابدیت تا خود خدا .



1 نظر:

parnian گفت...

آره راست ميگي ، ميبره اون اول ِ اول .
روزي كه فهميدم به دنيا اومدم و دلم ميخواست بمونم .روزي كه خسته شدم و ديگه حوصله ام سر رفت و آرزو كردم برگردم به همونجايي كه ازش اومدم .
،‌روزي كه فهميدم ‌مهرباني هست
سيب هست و پشيمون شدم و دوباره گفتم : يه چند وقت ديگه ميمونم .
همه صحنه ها دارن جلوي چشمام رژه ميرن . باورم نميشه كه تو همشون خود ِ خودم ،‌تنهاي تنها ،‌تمام اين صحنه ها رو بازي كردم ،
‌خنديدم ،‌گريه كردم ،‌جنگيدم ، عاشق شدم ، نااميد شدم... باز از نو دوباره خنديدم .دوباره شروع كردم از اول ِ اول ...آره راست ميگي مهزاد .
زندگي همينجوريه
غير قابل پيش بيني . هيجان انگيز . سخت . آسون . زيبا .خشن . مهربان