۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

قدر و بازگشت ..



داشتم برای شب آماده می شدم،
شب ِ احیا،
شب از راه رسیده بود ساعتها بود من داشتم برای زندگی کردن اش آماده می شدم..
جایی خوانده یا شنیده بودم که ما شبها بیشتر خودمان هستیم..
بی اختیار رفتم سراغ ِ کشوی نهان ِ خود،
تسبیح ِ مشکی یادگار ِ پدر رو که 8 سال بود انتظارم رو می کشید از توی قوطیِ فلزی اش درآوردم و آرام آرام لمس اش کردم و بر گردنم آویختم..
بی اختیار ساعت ِ یادگار مانده از واپسین و دوست داشتنی ترین سفرش رو هم بستم به دستم..
سجاده عزیزی رو که اونهم یادگار همان سفر بود رو هم برداشتم و راهی شدم..
گام که بر می داشتم، پدر رو در کنار ِ خود که نه، در درون ِ وجود ِ خویش احساس می کردم.
حس می کردم این من نیستم که دارم راهی می شوم،که پدر است که قصد ِ امامزاده کرده است برای پاسداشت ِ قدر ِ این شب ِ عالی قدر..
دومین بار بود که چنین احساس ِ عزیز و غیر قابل وصفی در من جان می گرفت..
اولین بار در سفر ِ حج ی که به نیابت از او داشتم برایش اعمال ِ حج رو به جا می آوردم چنین شور و شوق ِ بی نظیری از حضور و حلول ِ پدر بر وجودم سایه افکنده بود.
هنگام که همراه ِ مادر، مقیم ِ صحرای عرفات بودیم و وقوف در سرزمین مشعر و منی را درک می کردیم..
نفس که می کشیدم و دست هایم را که تکان می دادم و راه که می رفتم انگار من نبودم و گاه ِ نماز و نیایش این یگانگی به اوج ِ خویش می رسید..
و هنگام که نام ِ پدر رو برای اطلاع از انجام گرفتن ِ قربانی اش بلند صدا زدند از شوق بر جایم میخکوب شدم.. که حج ِ پدر انجام گرفته بود.. که باری سترگ از دوش ِ من برداشته بودند..
که این آغاز ِ راهی طولانی بود و نوید بخش ِ جاده ای نورانی..
هر آنچه امروز از آرام و قرار و نوری که در جانم دارم از خدا،
تمامی سهمی که از خدا در وجودم به ودیعه نهاده شده،
مدیون ِ پدر و سفر ِ مقدس ِ او هستم..
پدر عاشق شد و خواست و خواسته شد و پر کشید و سفر کرد و رفت..
پدر رفت و رسید..
فاصله ها رو همه از میان برداشت خداوند برای پدرم..
و حالا..
شبها عزیزند،
شب ها رو دوست تر می دارم،
که می گویند ما شبها بیشتر خودمان هستیم..
که چنین شبی عالی قدر،
که باید قدرش دانست و شکرانه اش را به نیکویی به جای آورد..

-----------------------------------------
پ .ن1 : دوست دارم برای اهالی دوست داشتنی و عزیز ِ این جای نازنین،
برای " شفا "، از پدر و سفری که رفت و تا همیشه امتداد یافت بنویسم..
و از سفرهای خودم..
و از اتفاق افتادن ِ خدای خودم..

پ.ن2: زندگی ما همیشه و همواره و در لحظه لحظه ی هر شبانه روز عرصه گاه ِ حضور ِ خداوند است و گاه انگار فراموشمان می شود این حضور ِ مدام.
اما لحظه هایی هم هست - که نمی دانم چرا شبهایی هست اغلب ! - که این حضور آنچنان رخ می نماید که شوق و شور و شعف و ... از درک ِ وجود ِ نازنین اش آنچنان در جان ِ آدم زبانه می کشد که آدمی را در لحظه، ناخود آگاه و بی اختیار به سماعی خود ساخته و عجیب و غریب وا می دارد..

پ.ن3: امسال هم از قرآن به سر گذاشتن و های های گریستن گریختم،
به قرآن گشودن و در آن اندیشیدن پناه آوردم ..
این متن در واپسین شب از شبهای قدر نوشته شد و چقدر دوست داشتم همون شب و در همون حال و هوا بگذارمش اینجا،
اما به علت در دسترس نبودن ِ Blogger از شهر کوچک ما تو این چند روز،تازه امروز موفق به ارسال اون شدم.

2 نظر:

Anonymous گفت...

به نظرم شب قدر هر كسي هم همين شبي هست كه گفتي ،‌يعني همون شبي كه نميدونيم چرا ولي آن حضور رو احساس ميكنيم .
لحظاتي كه جسممان خم نشده ولي جانمان در حال سجده ست ...
لحظاتي كه چند برگ كاغذ را به سر نگرفتيم بلكه امانت خدا را بر دوش داريم ...
ممنون ، از اينكه احساس خوبتان رو با ما قسمت ميكنيد
پرنيان

مهزاد گفت...

یه چیزی رو خیلی وقت بود میخواستم بگم ،امیر خیلی لطیف می نویسی جدا میگم خیلی روحیه لطیفی داری و احساساتت رو خیلی ظریف میگی ، کلماتت صیقل خورداس. گاهی که متنهات رو میخونم به خودم میگم عجب موجود خشنی هستی تو! خیلی با ارزشه اینجور دید ممنون که به ما هم هدیه میدیش.
و عرض شود که اینگونه نوشته ها زمان ندارند همیشه وقتشان هست یا وقتشان همیشه هست!
باتشکر