۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

من چه زود تموم شدم

نه. باورم نمی شه. منم یه عمر فکر می کردم که من با بقیه متفاوتم اما الان که پیر شدم، موقع مردنم رسیده! نه! نمی خوام. من چه زود تموم شدم. سالها چه زود گذشت. انگار که من از بعد از بازنشستگی ِ اولم از آموزش و پرورش دیگه با وجود ِ این همه کار هایی که بعدش انجام دادم هنوز تو همون دوران قبل از بازنشستگی هستم. این همه سال اومدن اما من توی یه غباری بودم که خودم رو واضح نمی بینم. این همه شغل های بعدی، اما چرا خاطره ای ندارم ازشون؟ گیر کردم تو یه سنی که بقیه اش رو دیگه من نیستم. گویی کسی دیگه ای بجای من زیسته. من کجا رفتم. چرا نیومدم تا سال 1387؟ سال ها ی سال شغل های جدید اما چرا فقط تا قبل از بازنشستگی ام یادمه؟

انگار افتادم توی یه سراشیبی ِ اجتناب ناپذیر که دارم می افتم پایین. آخ... همه ی گسانی که سالها با هم زندگی کردیم همه مردن! چه راحت این اتفاق افتاد! چطور ممکنه که اینطور دورم خالی بشه؟ خواهرم رفت. خواهری که همیشه می دیدمش. آقای دکتر با اون همه شوخی هاش کجا رفت. چرا دیگه زنگ ِ خونه ی ما رو نمی زنن که برای عید بیان. آخ که چقدر تنهام!

آقای طیبی، کجایی مرد. چقدر توی بمبارون ها با هم با ماشین های مثل ِ هم می رفتیم این شهر به اون شهر. آخ خواهرم .... آخ یادش به خیر. آقای طهمورثی با اون همه تعارف هات کوشی الان؟ من چقدر دور شدم از همه چیز، از خودم، از خاطراتم، از شهرم، از آدم هایی که سال ها می شناختمشون و سال های سال با هم تلفنی حرف می زدیم. دیگه تلفن ِ جعفر آقا فروخته شده. دیگه تو عروسی ها همه غریبن. باید بیان بهم معرفی شون کنن. این پسر ِ اونه و این نوه ی اون. اما بقیه کو؟ بابابزرگ هاتون که همبازی ِ من بودن کو، بچه ها؟ اون موقع پیرمردهایی بودن اما ما جوون تر ها همیشه با هم بودیم. حالا هم جوون ها با همن و گاهی به رسم ِ ادب با ما گپی می زنن؟ آقای دکتر، همیشه نشسته بودی اینجا و با هم حرف می زدیم. دیگه کسی تو عروسی ها و مهمانی ها کنارم نیس از اون جنس.

من فکر نمی کردم اینطور تنها بشم. همه ی هنرمندانی که می شناختم مرحوم شدن. من همینطور نشستم اینجا و دارم می بینم، مثل یه درخت تنومند که قراره به زودی از ریشه در بیاد و ساکت شده داره خاطره مرور می کنه. یعنی باید واقعا همه چی تموم می شد؟ چرا باید تازه ها بیان؟ چی می شد اگه همه چی همونطور می موند؟

چرا کسی منو نمی شناسه دیگه؟ من رو همه اش به این نسل ِ جدید معرفی می کنن. هر کسی که منو می شناخت و اخلاقم رو می دونست و رعایت ِ حالم رو می کرد همه شون رفتن و هیچ کدومشون دیگه زنده نیستن. ثابت شدن. باورم نمی شه که اینطور تنها مونده باشم. چرا این سال ها رو اصلا حس نکردم و همه رفتن؟


"انسان گاهگاهی خود را فراموش می کند. فراموش می کند که بدن دارد. بدنی ضعیف و ناتوان که در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است. فراموش می کند که همیشگی نیست. و چند صباحی بیشتر نمی پاید. فراموش می کند که جسم مادی ِاو نمی تواند با روح ِ او هم پرواز شود. لذا این انسان احساس ِ ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت می کند. سرمست ِ پیروزی به پیش می تازد. اما درد آدمی را به خود می آورد. حقیقت وجود او را به آدمی می فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک می کند و دست از غرور کبریایی بر می دارد. و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را می فهمد و آن را توجه نمی کند. (دکتر چمران)"


... محمد




Excerpt: All of my relatives are gone to reside in a cemetry and I am still alive, living a life full of lonliness and misunderstandings, nobody knows me, everybody in our relatives is from a new generation, but where are those I was spending my whole life with? Where are they gone?


2 نظر:

هدی گفت...

راست می گی آقا جون. حرفت درست. این دنیا بی رحم و بی وفاست. آدم رو به قدرت و غرور می رسونه و بعد کم کم اون ها رو ازش می گیره. این راه راه همه ماست اگه اونقدر عمر کنیم که به پیری برسیم.
اما آقا جون ساکت نشستی چرا؟ میدونی وجودت چه برکتی ست برای ما ؟ میدونی بهترین خاطرات ما ها رو شما می سازی؟ میدونی چقدر با ذوق میایم خونه تون، توی اون محفل گرم و صمیمی و بی ریا؟ مطمئن ام میدونی، اخه شما هم آقا جون داشتید.
به دل نگیر اگه دل مشغولی ما بچه ها گاه و بی گاه باعث می شه فکر کنی تنها شدی. از سکوتت در بیا آقا جون. برامون حرف بزن. یه خدا بیامرز پشت سر رفته ها بگو و به حرف بیا. ما دلمون می خواد بشنویم...

Mohammad گفت...

درسته هدی! آره، حدا میامرزی باید گفت و به حرف اومد. آفرین به این شکافندگی ِ تو.