۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

کی شود این روان من ساکن


حس آبکش شدن دارم نه اینکه تیر خوردن و سوراخ شدن نه! اینا که خیلی مسخره اس . گاهی این حس رو دارم ، یکدفعه انگار که وجودم مشبک باشه پر از سوراخهای دایره ای بزرگ . بعد رد شدن هوا از توی وجودم از بین سوراخها رو حس می کنم از لای دنده ها از وسط قلبم ، رد شدنم از جایی که هستم بدون اینکه فشار هوا و فضای روبرو رو حس کنی .
جونم اومده توی دهنم ، وجودم شده مشبک ، من رد نمیشم انگار همه چیز داره از من رد میشه ، در ِ آزمایشگاه ، ابرها ، کلاغایی که یکدفعه میان وسط تصویر آسمون ، آدمهای توی خیابون، خودم ، آره حس می کنم خودمم دارم از درون خودم رد میشم .
صفحه باز می کنم به قرآن من صفحه 424 و 425 اولین آیه که چشم میوفته 28 رعد

الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله الا بذکر الله تطمئن القلوب


آه خدای من ، به من آرامش بده ، آرامش ، آرامش ، آرا...
بگو او خدای منست خدایی جز او نیست بر او توکل کرده ام و روی امیدم به اوست . رعد30
یه حس ِ ، نمی دونم . از بین موج آدمها که رد میشی مثلا میدون ولیعصر عصرها که بری ، حس یه ذره کوچیک که روی دوتا پاش داره میره ، حس یه بچه با بستنی قیفی ِ توی دوستش که همشم مالیده دور دهنش . حس دوتا دختر بچه با روپوش مدرسه که همه چتریهاشون رو صاف آوردن توی صورتشون و نمی دونم چه جوری دارن جلوشون رو می بینن . حس دردی که یکدفعه تیر میکشه توی شقیقه ها درست وقتی که داری از خیابون رد میشی ، از درد میخوای چشمها رو ببندی و لی نمیشه بست ، ببندی رفتی زیر ماشین .
ماه دیگه یه هلال بی جون نیست!
وسط حسها بودی ؟ آخ ببخشید!؟ آخه نگاهم یه دفعه افتاد به آسمون .
اونجا رو میگم درست بالای سایه سیاهی که اومده رو روشنیهای کم جون افق . دیگه یه هلال بی جون نیست داره نور میده .