۱۳۸۷ بهمن ۱۸, جمعه

باران که می بارد تو می آیی ..



باران که میگیرد آرام می شود سوختنم ،
مثل ِ تنور نانی که آرام آرام سرد می شود ..
شعله ها می مانند از زبانه کشیدن های مدام در من .
باران که می بارد رام می شوم ،
اهلی ام می کند انگار این حادثه ،
تکه های خشکیده ی جانم را که سوی شکستن راهی اند،
جان ِ باز از دوباره می بخشد و راهی سمت ِ نورشان می کند باران .
باران که می بارد ،
زندگی کوبه اش را با ضرباهنگی آرام و مدام اما پرطنین و خوشنوا،
بر تمام ِ بودن ام می کوبد..
چون گاه ِ در افتادن ِ آب در میانه ی گندم های داغ ِ تازه آرد شده و رهیده از سنگ ِ آسیاب ،
بی تاب می شود جان ِ جانم گاه ِ باران ..
انگار که جان ِ گندم،
بی تاب ِ خمیر ِ نان شدن و یگانه گشتن با آبیست که در او افتاده ..