۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

از هر راهي که بلدي

از وبلاگ ِ من و (بیماری) ام اس
نوشته ی ویولت

صبح شده و بايد از 17 تا پله برم بالا تا بتونم صبحانه بخورم. هرپله اينروزا معضليه و مرگ. عرق بخاطر اون همه تقلا از هفت بند وجودم جاريه. وسط پله هام مثل چسبک خودم رو چسبوندم به نرده که از پشت سقوط نکنم.

به پله هاي پيش روم خيره شدم و با خودم فکر مي کنم. خوب که چي؟ مي خواي بري بالا بنالي که با چه بدبختي پله ها رو اومدي؟ اونها چي ميگن؟ ساده ترين و عاقلانه ترين راه اينه که بگن ديگه نمي خواد بري پايين جات رو با برادرات عوض کن. واقعا اين و مي خواي؟ مي خواي بعد اين 7 يا 8 سال اين نيمچه استقلالت هم گرفته شه؟ بشيني وَر دل مامان بابات؟ آره؟.... نه معلومه که نه. تا جاييکه ميشه و هنوز راه حلي هست بايد ادامه بدم و تلاش کنم براي حفظ استقلالم.
ميشينيم رو پله و خودم رو با دستهام مي کشم رو پله بالاتر .... [اینطوری بالا] رفتن هم يه راه براي حفظ استقلال... براي حفظ چيزي که برات مهمه بايد جنگيد از هر راهي که بلدي.



Excerpt: A message from the weblog "I and MS"