۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

Death is freedom, Life is Lesson

بعد از دیدن ِ فیلمی از آخرین روزهای زندگی یک بیمار مادرزاد ِ انگیسی خیلی فکر کردم. یک هفته می گذره و هنوز برام فکرش تازه است. دیدن ِ زخم هایی که می چسبن به لباس. مادری که او این لباس ها رو باید بکنه. و درد و درد و درد، از همه بیشتر در دل ِ صبور ِ مادری، شیر زن و خدا امتحان کرده. خود ِ جوان ِ شوخ موقع ِ کندن ِ لباس به مادرش تندی می کرد و همون موقع عذر می خواست.

جوان ِ شوخ ِ انگیسی می گفت: "می دانم که دینهای زیادی هستن و عده ی زیادی هم بی خدا. اما من راحتم که به خدا اعتقاد دارم." دوربین خواسته بود تا ازش فیلم بگیره در این روزهای سخت. توی این روزهای آخر، سوار ِ هواپیماهای گلایدرش کرده بودن. همون ها که اطراف ِ تهران هم هست و برای ساعتی پرواز کردن رو ممکن کرده. صفایی کرد دیدنی.

به یاد ِ دوست ِ شیمیایی شده ام افتادم که می شنیدم چقدر چقدر چقدر بهش سخت گذشت روزهای آخر. روزهایی که همه جای بدنش رو ازش می گرفتن، از چشم بگیر تا ریه ها. تا روزی که راحت شد و قبل ار رفتن حتا نتونست بره سوار ِ اون هواپیماهای گلایدر که عاشقش بود بشه.

من نتونستم مراسم ِ ختمش برم اما یادم نمی ره دانشجوی لیسانس بودم و تازه علائم ِ بیماری توش ظاهر شده بود یه روز توی نمازخونه وقتی دراز کشیده بودیم بعد از کلاس بهم گفت: "گاهی، دکتر جان، وقتی چیزی هنوز یه تهدید نیست با تمام توانت می خواهی مانعش بشوی حتا به قیمت ِ توهین شنیدن از کسانی که حتا تو را نمی شناسند. بدترین حالت اینه که تلاش هایت به جایی نرسد، آن چیز رخ بدهد و تو بشی چوب ِ دو سر ..."

درسته منم امروز یه همچین چوبی هستم، اما امید دارم اونی که به من توان ِ نفس کشیدن داده از تلاش هام راضی باشه.

... محمد



Excerpt: Sometimes you do your best to prevent something, and that thing happens.


1 نظر:

مهزاد گفت...

یاد فیلم گیلانه افتادم . راضیه .