۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

عروسک پشت پرده




زل زدم توی چشمهاش و دارم گوش میدم، داره از پروژه اش برام حرف میزنه. دو تا تیلهِ عسلی رنگه که بهش میگن عنبیه، وسطشون یه سوراخ مشکی که روزنهِ چشمهاست! علمای عهد عتیق میگن "پنجرهِ روح" بهش! دارم میرم توی سوراخی، همینجوری زل زدم به چشمهاش ... "چییییه؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی بچه؟" صدای دوستم می پروندم از جا. "هیچی. داشتم گوش میدادم."
رفتم دفتر گروه، خانم منشی کارم داشت، داره توضیح میده که میخواد برای کمکی که میکنه قبض هم بگیره و ... "پنجره ها" باز جذبم میکنن. اینبار دو تا تیلهِ طوسی رنگ، به طرف نگاه من هی چپ و راست میشن، هر از چند گاه هم میرن اونور، روزنه نگاهم رو برده، پشت پنجره ها، یه چیزی هست، یه نیرویی کنجکاوم میکنه برم اون تو... " اصلا گوش میدی من چی میگم؟؟!" خاک به سرم. عجب آبرو ریزی شد! "بله، حتما همین کارو میکنم!"
رفتم توی آزمایشگاه دنبال دکتر X پیداش میکنم و سلام و علیک و ازش در مورد نمونه های در راه میپرسم. داره توضیح میده. این یکی تیله ها سبزند! اینبار سریعتر شدم، پشت پنجره هم میرسم، در شرف ورودم به " عالم پشت پرده ها" که یهو یادم میاد این آقای دکتر X دیگه دوستم و خانم منشی نیست که از 1 ساعت زل زدن برداشت منفی نکنه!!
رفتم دفتر خانم دکتر ر. و دارم بهش در مورد درخواستی که ازم کرده بود توضیح میدم. این دو تا تیلهِ قهوه ای آشنا هستند. دوستشون دارم. مهربونند، ولی شیطون و با جسارت! به چشمهاش که زل میزنم اونم زل میزنه، مثل بقیه دو دو نمیکنه نگاهش. انگار اونم میخواد ببینه پشت پرده های پنجره های من چه خبره؟ دارم راستشو میگم یا ...

سال اول که بودیم با گیاهی ما رو آشنا کردند به نام " عروسک پشت پرده". اولش اسم مسخره ای به نظر میومد. وقتی عکس دوم رو نشونمون دادن تازه معلوم شد چرا بهش میگن عروسک. و چرا پشت پرده!


از کشف این عروسک پشت پرده خوشم میاد. هر چند همیشه کار آسونی نیست. یعنی اصلا هیچ وقت کار آسونی نیست. تازه همیشه هم کار جالبی نیست، گاهی پشت پرده به جای عروسک چیزهای زشت و ترسناک قایم کردن، که همون بهتر هیچ وقت نمیدیدیشون! اما از پرده ها خوشم نمیاد. شاید چون خودم هم تقریبا هیچ وقت پشت پرده قایم شدن رو دوست نداشتم. شاید بر حسب شرایط این کارو کرده باشم ولی دوستش نداشتم، خیلی زودم خودم پرده رو زدم کنار!
پرده های زیادی رو- هر چند نصفه نیمه زدم کنار - و از پنجره های زیادی عبور کردم، و پشتش "دنیای پشت پنجره ها" ی متنوعی رو دیدم. بعضی ها اون پشت هم مرموز بودند، بعضی ها که اصلا اون پشت برهوت بود، خالیِ خالی. بعضی دنیای پشت پرده ها رو که میدیدم اصلا یک دل نه صد دل شیفته میشدم. از بس که با نمک و معصوم بود. بعضی پرده های پر نقش و لعاب رو که رد میکردم در کمال حیرت میرسیدم به یه دنیای خاکستری و خاک گرفته – کاملا بی ربط به رنگ و لعاب پرده هاش- و تازه اونجا بود که میفهمیدم اونهمه رنگ و لعاب جیغ! برای چی بوده!
ولی هیچ کدوم اینها منو به اندازهِ اون 4-3 تا دنیای خاص جذب نکرده. دنیاهایی که وقتی میرسیدم خیییلی آشنا میزد، انگار آینه ای بود، تصویری آشنا از دنیای خودم. هر چند پشت پوسته و کاغذ کادوی ( بخوانید پردهِ) متفاوت و گاهی متناقض.
همین 4-3 تا تصویر قشنگ و آشنا ترغیبم میکنه به ادامهِ این adventure ! به کنار زدن پرده ها، و گشتن لابلای عروسکهای پشت پرده.





Excerpt: I love to see the stories behind the eyes. the stries of the souls, as they say " eyes are windows to the soul"