۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه



باورم نمیشه یکجایی همین نزدیکی ها هنوز ادمهایی هستن که با طلوع افتاب از خونه میان بیرون وبا غروب افتاب با یک پشته هیزم به خونه برمی گردن .نمازشون روبا اذان رود ،رو جانمازی از سبزه با نسیمی که مطمئنم با تموم پاکی و خلوصش از خودِ خودِ خدا وزیده میشه میخونن نسیمش جانمازش رو تکون میده ولی بی خیال اگه مهرش رو باد ببرِهمون خاک همه جاش مهرِ .
دلم میخواست دستام مثل دستهای اون زمخت و ترک برداشته بود پوست صورتم افتاب سوخته، دامن و شلوار گل گلی پوشیده بودم با موهای حنایی که با بی دقتی تارهای نازکش بهم بافته شده بودن، ناخنهای پاهام و کف دستام نارنجی بودن هم رنگ موهام ،نه بخاطر اینکه با هم سِت باشن بخاطر اینکه از مامانم یاد گرفته بودم اینطوری باشم.

وقتی اینجام مثل همینها لباس می پوشم و از کوه بالا پایین میرم با گوسفندها حرف میزنم و از اب چشمه میخورم بی خیال الودگی و این حرفها
ولی نهایتش دویا سه روزِ چون تو که اینور رو دیدی نمیتونی ارامش اونها رو اونجور که باید لمس کنی و باهاش زندگی کنی خسته میشی با تموم لذت و زیباییش ازش خسته میشی میخوای بیای بشینی پشت کامپیوترت و همه اون منظره ها رو مجازی ببینی دلت واسه موبایلت و SMSهات تنگ میشه حتی واسه BBCوVOA!حتی دلت واسه اشغال پاشغال خوردن هم تنگ میشه هوس پیتزا میکنی بجای ماست گوسفندی با ته چین گوشت گوسفند که با کره طبیعی درست شده!

نمیدونم والا ما ادمها دیگه چه جور موجودی هستیم!!!





Excerpt: a graceful life of a rural girl which we can not never live like this