۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

چه‌ آب‌ است‌ کآتش‌ به‌ جان‌ افکند...






1 - سنگ آسیاب ِ دستی ،
دو تا سنگ ِ گرد که روی هم می چرخن و هی می چرخن و توی این گردش ِ مداوم دونه های برنج رو خرد و تبدیل به آرد می کنن.
یه یادگار ِ عزیز ِ به جا مونده از بهترین مامان بزرگ ِ دنیا ،
همه ی مامان بزرگا بهترین مامان بزرگ ِ دنیا هستن که منم یه روز یکیشونو داشتم ،
امسال هم مثل ِ همه سالها با رسیدن ِ رمضان عزیز ، سنگ ِ آسیاب ِ دوست داشتنی ازلای پارچه ی سفید اومد بیرون و کش و قوسی به دست و کمرش داد و سر و رویی تکوند و با " یا علی " مادر به گردش دراومد دوباره صدای عزیزش تو فضای اطاق طنین انداخت.
خواستم به مادر کمک کنم و رفتم نشستم کنارش ،
ازم پرسید بلدی؟!!
با اطمینان گفتم ، آره ! کاری نداره !
و دست به دستگیره ی سنگ انداختن همانا و سنگی که تا همین الان با حرکتی رقص گونه داشت برنجا رو آرد می کرد و یک جا ثابت ایستاده بود ، به سمتم حرکت کردن همانا !
بهم گفت دیدی بلد نیستی ! زورکی که نیستش ، جور داره ، باید روشش رو بلد باشی .
بهم یاد داد و شروع کردم به چرخوندن ِ سنگ و ...
همینقدری بگم که برنج آرد کردن با سنگ ِ آسیاب دستی لذتی داره یگانه که هیچجوره نه میشه به چیزی شبیهش کرد و نه توضیحش داد. یه جورایی شریک ِ زحمت ِ شالیکار و کشاورز شدنه انگاری قبل از نون شدن تو تنور به دست ِ نونوا و یا فرنی شدن به دست ِ مادر .
داشتم به دنیا و روزگاری که داریم سپری می کنیم می اندیشیدم و به سنگ ِ آسیاب و به روزنه ای که برنجها با اون دونه های درشتشون وارد ِ گود ِ گردون می شدند و آردی که از دوره ی سنگ ِ زیرین به بیرون می ریخت و به سرنوشت دونه ها و آدمها و سرنوشت و آسیاب ِ سنگی و گردون و ...
----------------------------------------------------------------
2- چشمه
فرصتی که این روزها برای بهره مند شدن از نور ِ جاری در تک تک واژه های قرآن دست میده ، یکی از عزیزترین فرصتهای تکرار نشدنیه .
عین ِ تشنه ای که انگاری توی ظلمات با چشم و گوش بسته کنار ِ یه جوی خنک گوارا افتاده باشه و هی زار بزنه تشنمه تشنمه و دارم هلاک می شم و هی از این و اون طلب ِ آب کنه و کاهی وقتا هم جای آب هر چی بهش بدن رهگذرا ،هی تشنگی اش زیاد تر بشه و باز غافل بمونه انگاری تو تاریکی و بی نصیب بمونه از چشمه سار ِ عجیب خنک و نوشینی که از چند قدمی اش در حال عبوره ؛
بی نصیب موندیم از قرآن ،
چه سخت ِ دیدن ِ نسلی که اینگونه برای رسیدن به آرامش به هر دری میزنه و چنان از قرآن دور افتاده که ...
نه از قرآن ، که این روزها در سایه ی اتفاقات و زیر پا ماندن باورهای انسانی ، از هر چه نام ِ دین و مذهب و فریضه و ... به همراه داشته باشه که گاه لرزه بر تن ِ آدم میندازه این بیگانگی و سرگشتگی ...
کاش می شد اینطوری نمی شد !
----------------------------------------------------------------
3 - " حضرت عباس " و " شفا "
با همه خستگی راه و بی خوابی ها و مشکلات سفر ،
که از ساعت 3 صبح از نجف راهی سامرا و کاظمین شده بودیم با توقف هایی کوتاه بعد از حدود 18 ساعت رسیده بودیم کربلا ،
با همه دیر وقت بودن ِ شب و نبودن ِ امنیت ،
راهی شدم سمت ِ حرم ،
بر حسب ادب بعد از زیارت حضرت سیدالشهدا و یارانش از بین الحرمین وارد ِ حریم ِ حرم ِ حضرت ابوالفضل العباس شدم .
به مناسبت اعیاد نیمه شعبان حرم ها تا خود ِ صبح باز بودن و فرصتی مغتنم بود برای دل ِ سیر زیارت در سکوت و خلوتی باور نشدنی که هرگز در سه روزی که مقیم ِ کربلا بودیم تکرار نشد.
وقتی پنجه در ضریح ِ حضرت عباس درآویخته سینه ام رو تکیه داده بودم به ضریحش و داشتم داخل ِ ضریح ِ زیبا رو تماشا می کردم و با خودم و با خدا و با حضرت عباس حرف می زدم و درددل می کردم باهاش ،
وقتی داشتم آیه های قرآنی رو که روی پارچه سبز ِ زیبای داخل ضریح به خط ِ زیبا و زربافت نوشته شده و با سنگهای ریز و درشت رنگارنگ تزیین شده بود رو می خوندم، در لحظه یاد ِ " شفا " و عزیزانش افتادم .
شاید باورتون نشه که تک تک ِ شما ها با نام حضور پیدا کردید انگار کنارم ،
نمیدونم چرا تو اون لحظه با دیدن ِ اون آیه ها بی درنگ یاد ِ شفا افتادم ، نمیدونم ،
اما اینقدری اون لحظه و حضور ِ شماها عزیز بود که به گفتن نمیاد.
حرف و یاد و خاطره زیاده و فرصت اندک ،
سفر از جنس ِ سرگشتگی و دلدادگیست ،
سفر از جنس ِ بهت و حیرت ِ ،
از جنس ِ عشق ،
آزادگی ،
در یک کلام ،
سفر " سبز " بود .
به قول محمد عزیز ،
بگذریم ...

2 نظر:

Hoda گفت...

زیارت قبول! :)

محمد گفت...

ممنون که به فکر ِ ما بودی. چقدر خوبه احساس ِ بودن پیش ِ فکر ِ یک بنده ی خوب.