۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه




شده تا حالا در شرایطی گیر کنی که باید در جمع دوستانی که هم فرهنگ خودت نیستن به سوالی اعتقادی یا فرهنگی جواب بدی. پاسخ سوال واضحه در ذهنت، اما ذهنت میمونه که چطور این سوال رو جوری جواب بده که با فرهنگ اونها قابل فهم باشه...اون وقت ذهنت در گیر بررسی های پیچیده و طرح کردن الگوریتم های مختلف می شه. اگر لحظه فعالی باشه برای ذهنت جوابی درست می کنه و تحویل می ده، اما اگر نباشه، هنگ می کنه یا جواب احمقانه ای تحویل میده که خودت هم با شنیدنش جا می خوری!
امروز ذهن من در همچین لحظه ای گیر کرد، و حالا فکر می کنم کاش بدون پیچیده کردن شرایط فقط چیزی که می دونستم رو می گفتم، و خودم رو از احمق جلوه دادن حفظ می کردم!
:)





2 نظر:

ناشناس گفت...

منم یک باراینطور شدم. یادمه توی یک مراسم خواستگاری با پسره داشتم حرف می زدم. اون ازم پرسید ببخشید شما معمولا چطور تفریح می کنید و من که می خواستم بگم خیلی بچه درسخونی ام از دهانم پرید بیرون که من گاهی میرم سینما یا تئاتر یا پارک و معمولا کتاب هام رو هم می برم تا هم تفریح کنم و هم درس می خونم. اونم خندید و گفت جالبه. شما توی سینما هم درس می خونین و من که هول شده بودم گفتم بله.

Hoda گفت...

مرسی از نظرت عزیزم. خیلی بامزه بود این خاطره!
D: