۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

شکوه یک درخت بی‌ برگ



قبلان‌ها فکر می‌کردم یه چیزی این توئه، این تو یعنی‌ همین تو که وقتی‌ به یه نفس آشنا میرسه، میپره بیرون... امروز نگاه کردم دیدم هیچی‌ اون تو نیست، حالا نمیدونم از اون اول هیچی‌ توش نبود یا پریده بیرون رفته پی‌ کارش من نفهمیدم.


جانم برای شما بگه صدایی که هم آکنون میشنوید از من که نمیاد از اون دنیا میاد چون با احتساب مجموع موادی که من تا حالا بوکردم یا ریخته روم یا تا آارنج دستم توش بوده الان باید مرده باشم حالا چرا زنده‌ام دیگه نمیدونم. نتیجه اخلاقی‌= تا زنده یی "زندگی‌" کن من که به شخصه نمیدونم کی قراره این سرطان از کجام بزنه بیرون. اونقدر این لحظهایی که داره میگذاره با ارزشه............ ننه به حرف من گوش بده.


خوب همونطور که تا الان متوجه شدید یه چیزی خورده محکم توی سر من، چی‌ و کجاشو نمیدونم.


تلخی‌ زیاده پر شده همه‌جا، از سر آدم هم زده بالا. لازم نیست که بر بشمرم همه میدونیم از چی‌ دارم حرف میزنم. اگه آدم حواسش نباشه می‌بینه روحیش داغون شده، امیدش گم شده موهای سرش ریخته و حقیقت جویی و فکر کردن و تصمیم درست گرفتن تبدیل به نفرت و خشم و سر درد شده. ما بیشتر از همه به روحیه احتیاج داریم که بتونیم نفس بکشیم فکر کنیم تحلیل کنیم کور نباشیم.
از تلخی‌ پروا نیست.



اینم از موسیقی، با تکون دادن شانه‌‌ها شروع می‌کنیم، بله... آهان.... تبارک الله میبینم که شما آب ندیدی وگرنه غواصی واسه خودت




یه چیزی می‌خواستم بنویسم، پرید رفت. میام مینویسمش.






1 نظر:

شتر گفت...

اختیار داری مهزاد خانوم ، زرت و پرت چیه ؟ همین تراوش های ذهنی یه هویی خیلی قشنگه...