۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

مشکی و قرمز



ماههاست که روزها و شبها می گذرند از پی هم ،
حال و روزم صفحه ی سیاهی را می ماند ،
صفحه ای به غایت سیاه ،
که بر آن خطوط ِ قرمز ِ تند ِ تند کشیده اند ،
محتاج ِ زردی نارنجی را شبیه ام ،
محتاج ِ زردی از تبار ِ نور ،
نور از جنس ِ بخشش است ،
نور همواره می بخشد ،
می تابد و بی دریغ می بخشد ...
و آلوده ی سکوتم نیز،
سکوتی که گاه بغض را نیز می ترساند از شکفتن ،
اشک را می هراساند از صدای چکیدن ،
گاه به حال ِ روح ها قبطه می خورم ،
و در حال خنده می گیردم از اندیشه ام ،
که روح ها به غایت آزادند و رها ،
که روح ها چون نور می مانند ،
با خودم قهرم ماههاست ،
غریبه شده ام با تو تقصیر ِ تو نیست ،
حساب روزها رفته پاک از دستم ،
که امروز به گمانم شنبه ی یکم بود و نیست !!!
دلخوشی هایم ناچیز و اندک شده اند ،
و چه دوووووووووووووور و دست نیافتنی انگار


پ ن1 : " شفا " ببخش این حضور ِ خاموش ِ خسته رو ، بی حضورم ولی هنوز هستم .
پ ن2 : کسی میدونه چه رازی نهفته تو آرامشی که در برت می گیره گاه ِ نگریستن به کودکی که در خوابه و گاه لبخند میزنه؟!

7 نظر:

مهزاد گفت...

آخ جون! ههههههههههی! کم کم همه دارن مینویسن! آخ جون داره می‌شه مثل قبل!

امیر جان ، بنویسش حتا اگه خیلی‌ سیاه و تاریکه، بنویسش تا بیاد بیرون و نور بهش بخوره. بچه‌ها هم، یه چیز خوبه دیگه، آدم چیز خوب که می‌بینه دلش غنج میره :)

مریم گفت...

پ ن2 : کسی میدونه چه رازی نهفته تو آرامشی که در برت می گیره گاه ِ نگریستن به کودکی که در خوابه و گاه لبخند میزنه؟!"

ممنون واقعا لطیف و زیبا بود

پریسا گفت...

خیلی‌ قشنگ نوشتی‌ . . . "و آلوده ی سکوتم نیز، سکوتی که گاه بغض را نیز می ترساند از شکفتن " منم همین حسو دارم!

پرنیان گفت...

من یه کمش رو میدونم ولی اگه بگم که دیگه راز نمیشه ،
بذار راز بمونه :)

پرنیان گفت...

زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،

كفتر آن هفته‌.

يك نفر ديشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است‌.
و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.

قطره ها در جريان‌،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس‌.

تبسم گفت...

از نور جان به امیر:
همونی که بهت گفتم چون روح پاک خودتو می تونی ببینی در آرامش پاک خواب کودک.
بخند امیر. تا حالا دیدی سیاهی دووم آورده باشه؟؟ اونم وقتی من هستم؟ :دی

محمد گفت...

امیر جان، قدمت سر ِ چشم. خوب نوشتی. بنویس.