۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

ستاره


نزدیک صبح بود اما صبح نبود. جایی از جاده ی خارج شهر سگی واق واق می کرد. گرم بود. سکوت بود. صدایی نبود الا صدای ماشین. گاهی دو نور قرمز اون دورها معلوم می شد و راه رو تایید می کرد. بعد از مدتی می پیچید جای دیگری و راه تنها می ماند برای تو. تاریک و نور چراغ تو.

کم کم ابرها سیاه ماندند و آسمان خاکستری شد. می شد فرق ابر ، آسمون رو فهمید. آسمان کم کم آبی تیره شد ، ابرها خاکستری رنگ. مدت ها این بازی کمرنگ شدن ادامه داشت. چپ می پیچیدم. راست می پیچیدم. ادامه و ادامه ... جاده منو بالا می برد و پایین می آورد. دیگه نقطه های قرمز ماشین جلویی اون اثری که در عمق تاریکی داشت را نداشت.

بالا رفتن از تپه ای سخت بود برای ماشین.

به بالا که رسیدم خشکم زد. بی اینکه انتظارش رو داشته باشم ناگهان اون نزدیکی های خونه ها ستاره ای بزرگ دیدم

ناشناس بود. جدی جدی اولین بار بود می دیدمش.

.ازش پشت فرمان چند تا عکس گرفتم با مبایلم. اما عکس ها اونی نبود که می دیدم

مردی سر چارراه دیدم از دنیا سیر. اما من شوق رسیدن به سخنرانی علمی در دانشگاه رو داشتم. دلم تاپ تاپ می زد.
وقتی از ماشین پیاده شدم اون ستاره بالا بود. نورش رو تو دست هام گرفتم و مثل آدمی که آب می خوره از نورش خوردم و بوسیدمش اما وقت نبود زیاد غمیق بشم. این بود که رفتم توی ساختمونی که سایه بود اما پر از محققانی بود که هر کدام آفتابی بودن برای محققان دیگر

... محمد

Excerpt: A novel experience of sunlight!


1 نظر:

بهار گفت...

حالا ان عکس رو خودت گرفتی؟من هم عاشق این رنگ بازی های اسمونم با چیدمان بی نظیر ابرها توش مخصوصا وقتی قلب قلب می زنه بیرون !مرسی بخاطر تقسیم این لحظه ناب