۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

دوستی به نام ِ " پدر "



گاهی وقتا میشه که یه عزیز ِ عزیزتر از جان رو عین ِ جان همیشه ی نزدیک در کنارت داری و رنگش برات باخته و تو گیر و دار ِ روزمرگی های زندگیه همواره ، شده یه تکرار ِ همیشه انگار، که گاهی اونقدری رنگ می بازه که ...
گاهی تلنگر های دنیای سخت طوری بهت گوشزد می کنه که حواست رو دوباره جمع ِ اون عزیز ِ عزیزتر از جانت کنه که ...
این اسم گذاشتن ِ روزها هم به نام ِ این عزیزها خیلی آدم رو به فکر فرو میبره ،
تولد ها ، مناسبت ها ، روزهای نامدار ِ به نام ِ مادر ، به نام ِ پدر ، به نام ِ پدر ...
با هم عین ِ دوتا دوست بودیم ،
هرچند اون آخریا به خاطر درس و دوری کمتر میدیدمش اما دیدارهامون سخت گرم بود و تند می گذشت و باز دلتنگی جای خالیش رو می گرفت تو غربت ...
14 سال میگذره اما انگار همین دیروز بود ،
مثل ِ اکثر ِ بچه دبیرستانی هایی که ترم ِ اول دانشگاه رو به خیال ِ دبیرستان و با شوخ و شنگی به آخر ِ ترم رسوندن ، همون ترم اول کم آوردم و تو هر دو تا درس ِ فیزیک و ریاضی افتاده بودم !
بهمن ماه بود و توی خونه ای که زندگی می کردیم گاز شهری وجود نداشت و به زور ِ حواله های نفت ِ دانشجویی که با کلی زحمت و منت و تمنا جور می کردیم و هیچوقت کفاف نمی داد، با یه بخاری نفتی که بعضی وقتها هر چیزی توش می ریختیم تا روشن بمونه - از گازوئیل و مخلوط ِ گازوئیل و نفت گرفته تا چرک نویس ها و کهنه های پارچه و ... - یکی از اطاقهای خونه رو گرم می کردیم و اونجا سر می کردیم.
اون سال زمستون سختی بود و نفت و گازوئیل و چرک نویس و ... ته کشیده بود و سرمای بی سابقه ای بود.
برای گرفتن ِ نمره ها رفته بودم دانشگاه و با دیدن ِ رد شدنم توی 2 تا از درسهای پایه سرما به تمام ِ وجودم رخنه کرده بود.
هیچوقت فراموشم نمیشه اون درموندگی و استیصال که تمام ِ روحم رو تسخیر کرده بود و سخت درمونده بودم.
رفتم به میدونی که اسمش مخابرات بود و با تلفن کارتی زنگ زدم بهش ...
مثل ِ همیشه از همه چیز پرسید . از حال خودم تا درس و ... و نفت !
مجبور شدم دروغ بگم بهش که همه چیز مرتبه و هیچ کم و کسری نیست و اوضاع روبه راه و آرومه !!!
کمی آروم شدم و رفتم خونه و توی اطاق ِ سرد و تاریکم زانوهام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم رو زانوهام و در حالی که می لرزیدم از سرما زدم زیر ِ گریه ...
اون شب یکی از بدترین شبهایی بود که به یاد دارم ،
تنها بودم و هیچیک از 2 هم اطاقی دیگه ام نبودن و همه چیز برام ریخته بود به هم ...
الان که سالها ازش گذشته و بهش فکر می کنم می بینم که یک دنیا یاد گرفتم از اون شرایط و اون لحظه های سخت.
روز ِ فردای اون شب نزدیکی های ظهر بود که زنگ ِ در ِ حیاط به صدا در اومد !
دویدم و رفتم باز کردم در رو و درجا خشکم زد از تعجب !!!
اونچه میدیدم برام غیر قابل باور بود !
پدر !
پدر رو در مقابلم میدیدم با اون لبخند ِ همیشگی اش بر لب .
با خندیدن اش چشم هاش حرف میزد با آدم و دنیایی از سرور و آرام روونه می کرد سمت ِ جون ِ آدم .
در آغوش کشیدم اش و غرق ِ بوسه اش کردم .
همیشه برای هم اطاقی هام - امیر و آیدین - سوال بود که تو چجوری بابات رو میبوسی ؟!!! خجالت نمی کشی ؟!
و من افسوس می خوردم که اونها در سایه ی غروری بیجا و کذایی چطور دیواری به بلندای آسمون بین خودشون و پدرهاشون کشیدن !
گفت در رو باز کن و ماشین رو آورد توی حیاط و وقتی در ِ صندوق عقب اش رو باز کرد من از تعجبی آمیخته به شادی و حسی که توصیف و توضیحش واقعن غیر ممکنه خشکم زده بود !
میتونین حدس بزنین که با دیدن ِ 5 تا پیت ِ 20 لیتری پر از نفت ِ عزیز توی اون شرایط چه حالی به آدم دست میده !
این نفت به مراتب دوست داشتنی تر و لذت بخش تر از غذایی بود که مادر ِ همیشه دل نگران از اون راه ِ دور فرستاده بود برام.
.
.
.
اون شب یکی از عزیزترین و به یادموندنی ترین شبهای عمرم بود که هرگز از یادم نمیره هرگز .
توی اطاق ِ کوچک و محقرم که حالا هواش گرمای دلنشینی داشت کلی با هم صحبت کردیم تا دیروقت بیدار بودیم .
چراغ که خاموش شد و پدر خوابید من ساعتها غرق ِ تماشای اوی در خواب بودم و داشتم از وجود ِ نازنین اش که احساس ِ بودن ِ خوب گونه اش تمام ِ حجم ِ اطاقم رو پر کرده بود ، استفاده می کردم و از لذت و حال ِ عجیب و شوری که داشتم خوابم نمی برد و دوست داشتم تا سحر و تا لحظه ای که قراره راهی بشه نظاره گرش باشم ...
حس ِ عجیبی بود ،
حسی شبیه این که انگار تمام ِ دنیا پشتیبان ِ تو باشد .
انگاری که دیگر هیچ کم نداری و سعادتی ناب و بی پایان تمام ِ وجودت را در بر گرفته است .
حسی که با هیچ نمی توان جایگزین اش کرد و گفتن اش سخت است و نا ممکن ...
.
.
.
مرداد که به آخرهای خودش برسه 10 سالی میشه که از دوستی باهاش بی نصیبم و پدر شده دوست جون ِ خدا .
دلم تنگ شده برای تیزیه سبیل هاش وقت ِ بوسیدنها ،
برای در آغوش کشیدن و کشیده شدنهای گاه ِ لحظه های ناب ،
برای حرف ها و دردهای " مرد " گونه اش که گاه برام تعریف می کرد .
برای تمام ِ او تنگ شده دلم ...
اما با دنیایی از یادهای عزیز و خاطرات خوب دلخوش هستم و جاری ...
و با میراثی ناتمام از واژه های " دوست " ، " مرد " ، " گذشت " و " ایثار " که برایم بر جای گذاشته .
قدردان ِ لحظه لحظه های عزیزانتون باشید و محبت هاتون رو در سایه های دروغین و پوچ ِ غرور یا هر حس ِ دیگه دریغ نکنید ازشون
قدردان ِ وجود ِ عزیز و گرانقدر ِ تک تک ِ عزیزانتون .
بخصوص،
دوستی به نام " پدر "
--------------------------------------------------------------------
پ . ن : ببخشید که اینهمه شد و اگه دلگیر شد و روز ِ پدر به همه ی پدرهای دنیا و بخصوص باباهای شفایی مبارک باشه .


1 نظر:

بهار گفت...

زیبا نوشتی امیر جان.خیلی خوب که بابات اینطوری بودی چون همینطور که گفتی اکثر پسرها بخاطر غرور و قلدری از پدرهاشون دور میشن
روحش شاد و یادش گرامی