۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

" شفا " کو ؟



سلام،
" شفا " کو ؟
این سوالیه که ذهن من رو هم مدتهاست به خودش مشغول کرده و باعث شده تا در پی یافتن ِ جوابش به خود ِ گم و شده و از دست رفته و ناامیدم هم بیشتر سر بزنم و دوست تر باشم با خودم.
شفا رو همون نامهایی می سازند که تو همین ستون نویسندگان صف کشیدن و من هم آرزوم بود روزی میون اونها باشم و این آرزوم محقق شد ...
پشت هر کدوم از این نامها دنیایی از درد و مشغله و کار و گرفتاری و شوق و هیجان و شادی و اشک و لبخند و احساس بود و هست...
اما چرا از اینهمه ای که بود اکنون خبری نیست ؟!!!
هر کسی که حق نوشتن در شفا داره هم میتونه بیاد اینجا " بناله " هم لبخند بزنه و بخندونه و هم امید ببخشه و هم ناامیدی هاش رو بیاره و جرعه ای نور لطب کنه از دریای بیکران ِ بخششی که در شفاست ...
قرار نیست همه و همه از سر ِ خوشی و شادمانی بیان اینجا و بنویسند.
خیلی وقتها ممکنه از سر ِ به انتها رسیدن و ته کشیدن ِ داشته هامون از احساس و خوبی و صد البته امید بیایم اینجا...
من خودم 4 هفته پیش اتومبیلی که سالها بود داشتم اش و عجیب بهش دل بسته بودم و برام به واسطه خاطرات عزیزی که خلق شده بود توسط اش خیلی خاص بود ، توی یک حادثه موتورش آتیش گرفت و سوخت !!!
توی یک پست قدیما نوشته بودم یکی از خاطرات سفر باهاش رو ،
اومدم اینجا بنویسم اون حادثه رو و درسی رو که گرفته بودم ازش اما زمان اینقدری سریع سپری شد که نشد ...
تنها برادرم که ماشین اون لحظه دستش بود صحیح و سالم جان بدر برد از اون حادثه ی ناگوار ،
برادری که در اوج سردرگمی و حیرانی و سرگشتگی بعد از دو روز از اون حادثه عازم سفر ِ حج بود با کاروان عمره دانشجویی...
یا از آرزوهام ،
یا از خیلی چیزهای دیگر که باید می نوشتم و ننوشتم ...
یا زمانی که محمد از نیایش های الکسیس کارل نوشت چقدر دلم خواست بیام اینجا و بنویسم که چقدر با اندیشه های این مرد در کتاب ِ نیایش دکتر شریعتی تو اولین تجربه ی سفرم با قطار به قصد ِ مشهد و زیارت امام رضا زندگی کردم و راه و رسم ِ خواستن آموختم و دعا برام معنا و مفهوم ِ دیگه ای پیدا کرد ، و نشد که بیام و بگم و بنویسم ...
این روزها خیلی از آنهایی که بودند و دوستشان می داشتیم و اکنون نمی نویسند در شفا همچنان هستند و بی شک هر روز مثل من نتونن چند روزی در میان میان و سر می زنن و می خونن و یادهاشون رو مرور می کنند و زندگی می کنند همچنان.
در ِ شفا تخته شدنی نیست ،
که شفا فنا شدنی نیست ...
حتا اگر روزی اینجایی که بود هم وجود نداشته باشه " شفا " و شفایی زیستن یه عادت شده تو جون ِ تک تک ِ اهالی اینجا.
اما اینکه پویایی و های و هوی سرشار از زندگی گذشته ها نیست درش باید در موردش اندیشید ...
که اهالی این جا الان هر کدوم با چه مشغله هایی دست و پنجه دارن نرم می کنن و چه مشکلات و گرفتاری هایی داره موج می زنه تو لحظه هاشون... و چقدر دنیا و زمانه بی رحم شده این روزها قبول کنید...
حادثه ها افتاده اند روی یک دور ِ تند کنترل نشدنی و دلخوشی ها رفته رفته کم و کمتر دارن می شن و ارزشها رو به زوال .
من هم برای رسیدن چند ساعتی از روز ِ جمعه ای که به کمک موتور پناه ببرم به بالاترین نقطه از مرتفع ترین کوه های اطراف و چند دقیقه ای خودم باشم و اونهمه ای از کوه و دریا و مه و روستا و شهر و جنگل و رود و برکه دور از آدمها ، دلم تنگ میشه ...
خلاصه اینکه من هم دلم برای " شفا " ی اون روزها که حسرت ِ نوشتن درش رو داشتم ، تنگ شده ...
اما اون شفا دور نیست ،
همین دور و بر هاست،
باور کنید ...

6 نظر:

مریم گفت...

ممنون زیبا بود
کاش همه بیاد باز بنویسند اما این دفعه از دلمشغولیهای بزرگ زندگیشون.

ناشناس گفت...

منم حس می کنم که شفایی ها هنوز سر می زنن به شفا اما نمی نویسن. شایر گرفتارن شاید حال ندارن شایر هم به قول سهراب در تار عنکبوتی گرفتار تعصبی هر روز برای ننوشتن خود تلاش می کنند
زهرا

شتر گفت...

چه عجب یکی از خود نویسندگان اعتراض کرد. :) ما که هر چی گفتیم کسی محل نداد ... ولی جالبیش برای خودم اینکه من همچنان هر روز ( شاید با استثنا ، اون هم الان یادم نمی یاد ) به شفا سر میزنم. بعد که می بینم خبری نیس میرم سراغ لینک هایی تو قسمت پیوند هاست.

محمد گفت...

زهرا خانم به نظر من انتخابات تاثیر زیادی روی اینترنت داشت و همین باعث شد کمی حرف از موفقیت در زندگی شخصی بی ثمر به نظر برسه. شفا تا اون جایی که من فهمیدم جایی نیست که کسی برای کسی بنویسه و اعتبار بده به کسی که صاحب اینجا باشه. اینجا بی صاحبه و صاحبش فقط کسیه که نویسنده هایش را از دل هیچ به صورت موقتی از خاک مجسمه کرده. بقیه می تونن نظم بدن به شفا و رنگ لعابی. یا وقتی از چرخه ی امیدواری یا بی غرض بودن و یا خلاق بودن خارج شد اونو برگردونه روی ریل. هر کسی اگه می نویسه یا دلش نمی خواد بنویسه و نمی نویسه این به معنی خاصی نیست. کسی اگه نمی نویسه در ننوشتنش همون قدر آزاده که در نوشتنش. منم گاهی نمی نویسم اما هر چی اینجا می نویسم روی روح خودم می نویسم تا مجسمه ای اجتماعی تر و بی عقده تر داشته باشم. امید که همه زنده باشن و شاد ... محمد

marjan گفت...

شدید ! با نظر محمد موافقم

ناشناس گفت...

باید دید چرا آدما مجبورن با موتور برن جایی تا خودشون باشن !!!
چرا آدمها رنگ و بوی خودشون رو ندارن ؟
چرا آدما اصلا رنگ دار شدن !!!
ایراد از شفا نیست ...
همیشه از ایراد از آدمهاست ...اونایی که دوست دارن تقصیر خودشون و حواله گردن شفا کنن ... یا حواله هر چیز دیگر ...
به هر حال برای ماشینی که میگی خیلی بهش دلبسته بودی متاسفم...
کاش کمی به « خود » ت هم دل می بستی ...
اینطوری نه رنگ می گرفتی و نه دلتنگ میشدی ...