۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

مطلب ۲۰ ثانیه ای


روزی روزگاری مرد فقیری بود بنام علی که برای تاجری بنام عمار کار می کرد.

یه روز سرد زمستانی عمار به علی گفت: توی همچین سرمایی هیشکی نمی تونه بدون غذا و پتو دوام بایره بالای کوه. اما تو محتاج پولی. اگه بتونی دوام بیاری بهت جایزه میدم و اگه سر باز بزنی که بری بالای کوه ۳۰ روز بهت پول نمیدم.

علی گفت باشه فردا میرم. اما خیلی خیلی سرد بود. علی رفت پیش رفیقش و گفت اینطوری شده. رفیقش گفت: من با تو میام بالای کوه بغلی و شب رو با تو اونجا می مونم. تو با دیدن شعله ی آتش من گرم میشی و می بینی که یکی پا به پات داره همین سختی رو می کشه.

اون شب گذشت و علی پول رو گرفت.

رفت خونه ی رفیقش که بهش نصف اون پول رو پاداش بده. رفیقش گفت: پول نمی خوام. اما ازت می خوام اگه شب سردی برام رخ داد تو هم بیای کمکم.

نوشته ی پایولو کوییلو.
ترجمه: محمد

1 نظر:

ناشناس گفت...

khoob shod ke shefa bargasht. adat karde boodam be hame chizesh. matlabetoon ham kheili ziba bood mamnoon.