روزی روزگاری مرد فقیری بود بنام علی که برای تاجری بنام عمار کار می کرد.
یه روز سرد زمستانی عمار به علی گفت: توی همچین سرمایی هیشکی نمی تونه بدون غذا و پتو دوام بایره بالای کوه. اما تو محتاج پولی. اگه بتونی دوام بیاری بهت جایزه میدم و اگه سر باز بزنی که بری بالای کوه ۳۰ روز بهت پول نمیدم.
علی گفت باشه فردا میرم. اما خیلی خیلی سرد بود. علی رفت پیش رفیقش و گفت اینطوری شده. رفیقش گفت: من با تو میام بالای کوه بغلی و شب رو با تو اونجا می مونم. تو با دیدن شعله ی آتش من گرم میشی و می بینی که یکی پا به پات داره همین سختی رو می کشه.
اون شب گذشت و علی پول رو گرفت.
رفت خونه ی رفیقش که بهش نصف اون پول رو پاداش بده. رفیقش گفت: پول نمی خوام. اما ازت می خوام اگه شب سردی برام رخ داد تو هم بیای کمکم.
نوشته ی پایولو کوییلو.
ترجمه: محمد
1 نظر:
khoob shod ke shefa bargasht. adat karde boodam be hame chizesh. matlabetoon ham kheili ziba bood mamnoon.
ارسال یک نظر