۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

من زنده ام

من اینجا نشسته ام در اتاقی پرشور، رام شده با پیراهن سیاه شب .
در این تاریکی مهتاب است که بر دورترین سرزمین خیالم نور می پاشد.
من بازی می کنم باخطوط از هم گسیخته مدادم و می جنگم برای بهم رساندشان تا طرحی نو بسازم .
آنان همچنان می گریزند ازهم ودوباره بهم می رسند بی انکه یاداورچیزی باشند.
این منم که آزاد می شوم
وفردا از خواب بر میخیزم نه مبهوت از جهان مردگان ، مدهوش از این همه زندگی در جهان
می اندیشم
براستی من با اینهمه لحظه های زنده جاری در نبضم چه میکنم؟

Excerpt:I am alive


2 نظر:

ناشناس گفت...

خیلی‌ زیبا نوشتی‌ بهار جان، این شوری که در سر داری رو هیچ کارو مشغله و بچه ای‌ نمیتونه متوقف کنه، زنده باشی‌ :)

شتر گفت...

حس خوبي داشت ... :)