من اینجا نشسته ام در اتاقی پرشور، رام شده با پیراهن سیاه شب .
در این تاریکی مهتاب است که بر دورترین سرزمین خیالم نور می پاشد.
من بازی می کنم باخطوط از هم گسیخته مدادم و می جنگم برای بهم رساندشان تا طرحی نو بسازم .
آنان همچنان می گریزند ازهم ودوباره بهم می رسند بی انکه یاداورچیزی باشند.
این منم که آزاد می شوم
وفردا از خواب بر میخیزم نه مبهوت از جهان مردگان ، مدهوش از این همه زندگی در جهان
می اندیشم
براستی من با اینهمه لحظه های زنده جاری در نبضم چه میکنم؟
در این تاریکی مهتاب است که بر دورترین سرزمین خیالم نور می پاشد.
من بازی می کنم باخطوط از هم گسیخته مدادم و می جنگم برای بهم رساندشان تا طرحی نو بسازم .
آنان همچنان می گریزند ازهم ودوباره بهم می رسند بی انکه یاداورچیزی باشند.
این منم که آزاد می شوم
وفردا از خواب بر میخیزم نه مبهوت از جهان مردگان ، مدهوش از این همه زندگی در جهان
می اندیشم
براستی من با اینهمه لحظه های زنده جاری در نبضم چه میکنم؟
Excerpt:I am alive
2 نظر:
خیلی زیبا نوشتی بهار جان، این شوری که در سر داری رو هیچ کارو مشغله و بچه ای نمیتونه متوقف کنه، زنده باشی :)
حس خوبي داشت ... :)
ارسال یک نظر