۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

پنچـــرگيري فكر


ماهها بود كه مي خواستم فايلهاي مهمم رو از درايو سي C بريزم توي جاي امنتر تا مبادا پاك بشه. اما هر روز به اميد فردا shut down مي كردم! اين فرداي افسانه اي، يكسال منو پشت دربهاي بسته ي خودش نگهداشته بود و نمي آمد. البته فكر كنم دليل اصلي پشت گوش انداختنهام ”احساس امنيت“ بود، يعني اونقدر از گارد كامپيوتر مطمئن بودم كه يقين داشتم انتقال فايلهام به ديسكت هاي نو پول دور ريختنه! (”احساس امنيت“ !! :)

دو هفته ي پيش بالاخره چند تا ديسكت خريدم و آوردم كه فايلهاي مهمم رو بريزم روشون. قبلش تصميم گرفتم اي ميله رو چك كنم. درست موقع دريافت اي ميل هام، بوسيله ي يه اي ميل ويروسي شدم و اين ويروس همه چي رو به طرفة العيني قفل كرد. وقتي خاموش روشن كردم، ديدم نمي تونم به ويندوز وارد شم. نهايتاً عمل سي پي آر هم افاقه نكرد و دوستم كه براي كمك اومده بود پيشم، مجبور شد كامپيوتر رو فرمت format كنه و اين كار يعني پاك شدن فايلهاي درايو سي c.... وقتي جريان رو فهميدم يخ كردم. بيحال شدم. آخه 117 برنامه ي كاريم رو از دست دادم. تقريبا نود درصد برنامه هاي مهمم.

قبلا عادت داشتم كه موقعي كه سختي بهم وارد ميشه، دنبال ريشه بگردم و هي غصه بخورم كه اگه قبل از فلان كار، فلان كار رو مي كردم اينجور نميشد. اما چون اون راه خسته ام كرده بود و راهي بي نتيجه بود، اينبار سعي كردم ريسك كنم و چيزي رو كه تازه ياد گرفتم رو محك بزنم. اخيرا ياد گرفتم كه موقع سختي بايد دنبال ”درس“ بود. درس رو كه ياد بگيري، سختي خودبخود خودش حذف ميشه.

آب خنكي نوشيدم و سعي كردم مغزم رو براي مدتي كاملا از كار بندازم. منظورم قسمت فكر كردن و هوشياري شه. همون قسمتي كه هي مي گفت: بدبخت شدي و زحمت يكساله ات پريد و ول كن نبود. كسي كه فرياد وامصيبتا از درونم سر مي داد، كسي غير از خودم نبود.



در اون حال روي صندلي نشستم و سعي كردم به هيچ چي فكر نكنم. كم كم اشك اومد تو چشمم. تصميم داشتم ناظر واكنشهاي خودم باشم و دخالتي در فرايندهاي طبيعي بدنم نكنم. پس اشك ريختم. دائم مغزم تلاش مي كرد كه فكري جلوش بذاره و منو به غصه خوردن تشويق كنه. هر چي مغزم سعي مي كرد بهم بقبولونه كه اگه قبل از چك كردن اي ميلها برنامه ها رو توي ديسك مي رختم الان اينجوري نميشد، زير بار نمي رفتم و مي گفتم: اين اتفاق بايد مي افتاد و من بايد درسي رو بياموزم. بدون بياد داشتن اين درس، زندگيم مي لنگه.

بعد از بدست آوردن سكوت نسبي در فكر، رفتم كه توي محيط باز راه برم. موقع برگشتن يه گنجشك رو ديدم كه افتاده بود تو باغچه و داشت تقلا مي كرد. يعني راستش اونقدر توي برگاي دور برش تكون مي خورد كه از شدت سر و صداي برگا متوجهش شدم. بلندش كردم. هنوز يك دقيقه نبود كه تو دستم بود كه احساس كردم قلبش از تپش افتاد. قلبي كه تا دو ثانيه ي قبل محيط داخل دستم رو با تپش خودش مي لرزوند، يوهو و بدون هيچ دليلي وايساد.

بعد از دفن گنجشك كوچولو فكري به سرم رسيد. خواهرم گفت: ”اين فكر، فكريست كه اون گنجشك مي خواسته بهت بگه.“

بلافاصله بعد از مرگ اون گنجشك من احساس كردم مي تونم به زنده بودن خودم ببالم. پس از روح اون گنجشك عزيز كه جهان ما رو ترك كرد و از درب خونه ي ما مستقيماً به بهشت رفت، تشكر كردم. بله، من زنده ام و هنوز خدا صاحب تمام قدرتهاست و من چيزي از دست ندادم. من برنامه هام رو از دست نداده بودم. بلكه همه ي اون برنامه ها تصميم گرفته بودن به من درسهاي مهمي بدن. اون برنامه هاي شده بودن به شكل انگيزه. مثل تخم مرغ خامي كه ميشه نيمرو و تغيير شكل ميده. !

تصميم گرفتم از زنده بودنم نهايت استفاده رو بكنم و برنامه ها رو دوباره بنويسم. از دو هفته پيش تا حالا كه اينو مي نويسم دقيقا 112 تا از مجموع 117 تا رو نوشتم. اونم با چه ابتكارات جديدي! مغزم دوست داشت اسم اين كار رو بذاره: دوباره كاري، اما روح اون گنجشك كوچولو و عجيب اين اسم رو از درونم فرياد مي زنه: ”يك درس ِ بدرد بخور“

سه درس جديدم:

1- «خداوند قبل از اينكه ما را دچار سختي كند، بارها بما فرصت مي دهد.»

2- «توي سختي و فشاره كه نقاط ضعف آدم ميزنه بيرون»

اونجاهايي از فكر كه سوراخه و داره انرژيمونو هدر ميده، بند بياريم. به عبارت ديگه: ”پنچري فكرمون رو بگيرم!“ يه جمله در اين رابطه خيلي بدردم مي خوره:

«فكرهايي هست كه انرژي مغز را مي مكند.»

به قول مولانا:

ز عقل انديشه ها زايد، كه مردم را بفرسايد

3- «بعد از اينكه بطور جدي متوجه نقص در طريقه ي زندگيمون شديم، نيازي به ماندن سختي وجود نخواهد بود و خدا سختي را آسان مي كند. (بعد از هر سختي، آسانيست)»

محمد

منبع