۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

سحر و دو بار خوابیدن


امروز بعد از سحری خوردن خوابم نمی برد. کتابی باز کردم و مشغول شدم. اما وسط ها خوابم برد. بعد از چند دقیقه بیدار شدم و با یه ناراحتی ای و عصبانیت و با صدای ضعیفی گفتم آخه من چیم که جون دارم و الان خودم رو حس می کنم. کجا بودم و نگران از اینکه چرا نمی دونم کیم؟.خوابم برد با این استرس ها. نمی دونم توی خواب بود یا توی بیداری که حس کردم که من و همه ی آدم ها یه چیز هستیم. اگه یکی اینور میره و یکی اونور، یکی دزده ، یکی زورگو و یکی دانا و یکی زیبا این ها خیلی جدا و مستقل از من نیست. خیلی هویت ها مستقل نیست. همه از یک جا جان های مساوی گرفتیم.
اصلا موضوع برطرف نشد و چیزی حل نشد اما امروز حسی دارم نه اینکه جدید باشه. همه ی اینها رو می دونستم. قبلا خونده بودم و بهش رسیده بودم. اما دوای چیزی نشده بود این حس. حسی که نشون بده تو روی این سیاره ی موقتی با اعضای دیگه ای از یک هیکل داری زندگی می کنی. اینکه دروغ بگی قائدتا نباید خیلی مخفی بمونه و دیگری با یه حسی این رو می فهمه که دروغه. مدت ها بود چیزی از این قماش ذهنم رو درگیر نکرده بود. با این وجود، چقدر زیباست که گل ها هنوز هستند برای همه و شب هست با ستاره هاش. و سحر از پشت کوه پیداست..
... محمد