۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

۲۰ ثانیه فکر کن


شیری در راه به دسته ای گربه ها رسید
فکر کرد که بهتره قلع و قمشون کنه و چند تائیشون رو بخوره. اما وقتی نزدیک شد نفهمید چرا نظرش عوض شد و نشست تا ببینه چی میگن. گربه ها داشتن دعا می کردن که ای خدا این همه دعا کردیم که از آسمون موش بباره و تو هیچ ترتیب اثری ندادی.
دیگری می گفت شاید با خلوص بیشتری باید دعا کنیم. اما دیگری می گفت فایده ای نداره. مثل اینکه خدایی در کار نیست. همه اش دروغه و کشکیه. اون یکی می گفت: من که دیگه به خدا اعتقادی ندارم.
شیر بلند شد و راهش رو کج کرد و رفت. توی راه با خودش فکر می کرد: من می خواستم اینها رو بخورم و خدا در دلم انداخت که نخورشون. اینها اصلا به حفاظتی که خدا ازشون می کنه توجهی ندارن. فقط روی این متمرکز هستند که چه چیزی ندارند یا چه چیزی به دست نمی آورند یا چی تا حالا از دست داده اند و اصلا به این فکر نمی کنند که چقدر ایمنی و آسایش بهشون داده شده.

نوشته ی پائولو کوئیلو
ترجمه: محمد
منبع

درسته که باید خواست و خوب هم خواست اما با اولین شکست ایمانت رو کار نداشته باش. چارچوب فکریت رو عوض کن و راه بهتری پیدا کن. ایمان مثل موتور ِ ماشین می مونه و فکر مثل جی پی اس GPS (راهیاب). آیا وقتی گم شدی ماشینت رو خاموش می کنی؟ یا با ماشین ِ روشن و سر ِ حال و پر بنزین راهت رو عوض می کنی؟

... محمد


Excerpt: A lion came across a group of cats having a chat. “I’m going to devour them,” he thought.
But then an odd feeling of calm came over him. And he decided to sit down with them and pay attention to what they were saying.

- Good God! – said one of the cats, without noticing the lion’s presence. – We have prayed all afternoon! We asked for the skies to rain mice on us!

- And so far nothing has happened! – said another. – I wonder if the Lord really exists.

The skies remained mute. And the cats lost their faith.

The lion rose and went on his way, thinking: “funny how things are. I was going to kill those animals, but God stopped me. And even so, they stopped believing in divine grace. They were so worried about what was missing that they did not even notice the protection they were given.”