۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

بعضی وقتاست که آدم احساس می کنه ، کاش می تونست چشماشو ببنده و از این دلتنگی ها، دردسرها، آزارها ، دروغ ها و هزاران دردُ رنجِ بشریِ این تن خلاص بشه! ولی وقتی چشماشو دوباره باز میکنه و به قول معروف ویندوزِش میاد بالا؛ می فهمه که گول خورده و خبری نیست و روز از نو، روزی از نو...! همه ی اون چیزایی که ازشون فرار می کرده؛ دوباره منتظرش هستن و دنیا همون دنیاست؛ فقط سطح هوشیاریش که برای مدتِ کوتاهی بالاتر رفته بوده، دوباره بر گشته سر جای خودش و ارتباطِش با این "تن" و عقل بد اندیشِ دودوتا چارتا کن دوباره وصل شده! اینجاست که میفهمه باید یه جوری با همه ی این چیزا کنار بیاد ، اینجاست که می فهمه یه انسانِ و روی یه کُره ی خاکی زندگی می کنه، اینجاست که می فهمه باید صبور باشه و ناگهان می فهمه که همه چیز در گذره و این همون فرصتیِ که داره تموم میشه؛ همون که بهش می گن: "زندگی".


ولی آسمون "همیشه" آبیِ حتی اگه ابری باشه و ستاره ها می درخشن؛ در شبِ تار.


آزمودم، عقل دور انديش را...

2 نظر:

محمد گفت...

خوشحالم که هستی و اینجا پیش مایی و فکر می کنی و می نویسی

Mehdi گفت...

زنده باشی محمد :)