۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

" شفا " هست همیشه ، بودنی که ما را شرمنده می کند حتی !


" میلاد دوباره ی جان "
حواسم نبود و گویا بار دیگر به دنیا آمده ام
حواسم نبوده و از دنیا رفته بودم انگار و می گویند باز به دنیا آمده ام انگار
باز حواسم نبوده و از شادی و شور و شعور ِ ناشی از این حادثه دست و پایم را چنان کودکی گم کرده ام و هیچ کس هم نیست که هوایم را داشته باشد و دستم را بگیرد دست کم که یک وقتی گم نشوم،می ترسم آخر
حس می کنم زمان زیادی نگذشته از اولین روزی که پدر چرخهای یدکی دوچرخه ام را باز کرد و من تا آن روز خبر نداشتم که دوچرخه ام چهار چرخ داشته و دستش را حائل کرد پشتم و گفت هوایت را دارم و برو ، رکاب بزن و دور که زدم دیدم پدر لبخند زنان روبرویم ایستاده و دست بر کمر نهاده و مرا نگاه می کند ، حالی که فکر می کردم هنوز به کمک اوست که دارم رکاب می زنم
یا از سخت ترین ظهر ِ عمرم که داغ ترین روز ِ یک مرداد ِ بی معرفت  بود و " پدر " رفت اما هنوز می بینم که دارد لبخند میزند در برابرم و من هنوز همان کودکم که دارم رکاب می زنم
یا روزهایی که حتی طاقت لحظه ای دوری از " مادر " و بچه ها را نداشتم یا از روزهای دانشگاه رفتن  ندا  و عروس شدنش یا از  مرد " شدن ِ امید ِ برادر 
از هر آنچه که در تمامی این سالهایی که گاهی هر لحظه اش که بگذرد گویی هزاران بار جان از دنیا رفت و باز از دوباره بازگشت ، بر من گذشت ، زمان زیادی سپری نشده حس می کنم ،
شاید هم دارم اشتباه می کنم نمیدانم
تو در انتهای هر جمله ای که دوست داری و می آید بهش علامت سوالی بگذار  یا سه نقطه ای یا نقطه ای برای پایان اما شروع ِ سطری نو که با شور و اشتیاق مرا می خواهد روایت کند و تو هم با من همسفری انگار که داستان ی زندگی جز این نیست
اگر هم دوست نداشتی به حال خودش رهایش کن واژه ها را و جمله ها را و در نهایت مرا اما کاری به خود نداشته باش
گفتم آخر شاید این هی به دنیا آمدنهایم خسته ات کنند و رنگ تکرار بگیرند برایت اما برای من اینچنین نیست 
که می گویند از " عشق " و از " زندگی " خیلی میگویم و می نویسم و می خوانم این روزها
آری ، نه این روزها ، بلکه از زمانی که به یاد دارم از این دو می گفته ام و می نوشته ام حتی زمانهایی که خودم یادم نمی آید و انگار که مرده بودم
کسی بی آنکه من بدانم در جانم هارمونی سرودی از " عشق " و " زندگی " را ساز کرده از وقتی یادم هست
بارها و بارهای پس از این هم که دنیا فرصت دوباره آمدن به دنیا عطایم کند باز در برابر خورشید خواهم ایستاد و با چهره ای گشوده و لبخندی بر لب ، از این دو خواهم گفت و نوشت 
خدا را چه دیدی ، شاید بخت یار شد و برایتان آواز هم خواندم از این دو و سوار بر شانه های باد راهی سمت شما شد سرودهایم 
یا حتی بنشینم و زانوی غم در بغل بگیرم و باز به خودم و به " تو " دروغ بگویم که نمیدانم چه ام شده و چه مرگم است و هی آگاهانه و دانسته فکر بکنم و غصه بخورم و غصه بخورم و باز فکر کنم حتی الکی و با اینکه میدانم چقدر برایم ضرر دارد حتی  ...
از اینکه هنوز می توانم بنویسم ، از اینکه هنوز می توانم اینجا باشم ، خوانده شوم ، بخوانم ، بغض کنم ، اشکهای پنهان و خارج از ظرفیت چشمانم بی اختیار از دو گوشه ی چشمانم سر بخورند و بیایند پایین ، و باز بی اختیار وقتی یادهای دوستان می آیند سراغم بلند بلند بخندم و یکی را بگیرم جلویش را و بگویم فلانی یادت هست فلان جا فلان روز ... و حرفم تمام نشده هردو بلند بلند بخندیم ، یا زنگ بزنم به دوستی که ماه هاست نشنیده ایم هم را و به او بگویم که این همه مدت به یادش بوده ام ، هر چند نتوانسته ام با او تماسی بگیرم و او هم اطمینان بدهد به من که گفتن نمی خواهد و او هم چنین حسی دارد و دلم آرام بگیرد ، یا وقت مرور عکسهای قدیمی ساعتها بنشینم و پاها و زانوهایم خشک شوند و وقتی می خواهم بلند شوم نتوانم و ببینم هوا روشن شده است و من امشب چه سالهایی را که پشت سر نگذاشتم و از چه کوه ها و جنگل ها و چشمه سارهایی که نگذشتم و با رفیقان و دوستانی همسفرم نشدم و چه جاده هایی که نپیمودم 
که میدانم جاده های زیادی برای رفتنم باقی اند و شهرهای زیادی و بندرگاه های کشف نشده ای
و کودکانی
با نگاه ها شان
و آغوشهای به ظاهر کوچک ولی به وسعت ِ اقیانوس ها ، بی کرانشان
!!!
وای وای وای ... من همین لحظه ، همین حالا ، همین الانی که هنوز واژه ی دیگری نقش نبسته بر اینجا خوشبخت ترین مرد ِ جهانم و حتی روزها و ماه ها و سالهای بعد از آن هم حتی در وجودم چنان ایمانی موج می زند که این خوشبختی را می توانم تا پایان جهان هی کش اش بدهم و به تمامی روزها و شبهایم بپاشم گرد ِ جادویی اش را و حتی با " تو " هم قسمتش کنم و چنانچه حتی اگر تمامش را هم اگر به " تو " هدیه دهم میدانم که تمام نخواهد شد
 که گمان می کنم از جنس " نور " است و تمامی ندارد و حریف هر تاریکیست 
هر چقدر هم تاریک که می خواهد باشد
حیف که نقاش نیستم تا این تابلو زیبایی را که همین حالا نقش بسته بر قاب جانم به تصویر بکشم ، حیف 
و در نهایت
چه خوب که گذاشتی و اجازه دادی که جانم دوباره جان بگیرد و بیایم به این دنیا دوباره  و گذاشتی زنده باشم هنوز
ممنونم " خدا "ی جان
ممنونم " شفا " ممنونم
-----------------------------------------------------------------------------------
پ . ن 1: الانه که مهزاد بیاد و به اتهام ِ از اینور زدن و در اومدن از اونور ِ جاده های نور من رو بازخواست کنه باز
پ . ن 2: فقط خدا میدونه و بس که الان که دارم مینویسم و اینجا هستم چه حس ِ خوبی از امید و زندگی تو وجودمه و چقدر مدیون ِ شما ها میدونم این حضور رو و چقدرتر دوست دارم که قسمتش کنم باهاتون
پ . ن 3: حالم خوب نبود اما خوبم حالا و وقتی خدا مهربونی کرده و بهم فرصتی دوباره واسه زنده بودن و زندگی کردن  داده نمی خوام بسوزونمش بلیطم رو چونکه ممنکه فرصت ِ دیگه ای در کار نباشه دوست دارم تجربیاتم رو از این سفر با شما ها قسمت کنم
پ . ن 4: یه دونه از این حباب سازها از یه لوازم التحریری یی جایی بخرید در اولین فرصت از من می شنوید و در هر سنی که هستید حالش رو ببرید هیچ خجالت هم نکشید و بشتابید و بدانید که پشیمان نخواهید شد
اصلن به تضمین ِ من باور کنید که یک سری از مشکلاتتون حل خواهد شد باور کنید ، به امتحانش می ارزه
و در نهایت شرمنده و ببخشید که اینهمه شد
 



2 نظر:

مهزاد گفت...

امیر جان تو که از اونور نور رد کرده بودی الان دیگه باید هیگز بوزونی چیزی شده باشی‌., چه خوب که می‌نویسی نوشته ات بیشتر انگار یه برق کوچیک از کوهِ مطالبی که میخوای بگی‌ بود که حالا ما منتظریم. خلاصه دم شما گرم و پر نور.

امیر گفت...

مهزاد ای که گفتی یعنی چی ؟
من فیزیک بلد نیستم اما یه خواهر ِ فیزیک بلد دارمااااا گفته باشم !
حالا هر چی که باشه خیره ایشالا !