۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

از دردیست که می کشیم


دیروز داشتم با دوستی درباره اینکه چرا حال و هوای خیلی دلا ابری و گرفته است مدتهاست حرف میزدم 
نمیخوام منفی ببافم یا اینکه سیاه نمایی کنم یا هرچیزی از این دست
اما این روزها به وضوح دارم می بینم که حس و حال و شور و علاقه و عشق و شادی و واژه هایی از این تبار روز به روز داره کمتر و کمتر میشه تو زندگی ما آدمها و بخصوص تو جامعه ی کنونی وطنمون ایران ! دوستم می گفت که لحظه هایی که شارژ هستیم تعداد و عمق و زمانشون خیلی کمتر از زمانها و لحظه هاییه که دشارژ و بی امید و افسرده ایم... مدتها و مدتهاست که به این موضوع دارم فکر می کنم و از بس که این و اون و خودم و خوداشون برای من و خودشون و دیگرون نسخه پیچیدن و جواب نداده دیگه از شنیدن هرچی تئوری و نظریه ست در این باب و از این دست واقعن خسته شدم
باور کنید دلایل و عوامل زیادی رو هم بررسی کردم، اینکه بگی ریشه ی اقتصادی داره نه نیست ! آدمایی رو میشناسم که در عین خوب بودن اوضاع ریالی که چه عرض کنم حتی دلاریشون ، بازهم نشاط و شور و حالی به چشم نمیخوره در زندگیشون
این افسردگی و بی نور زیستن تو نسل من که اواخر دهه پنجاه بودم و تا اواسط دهه شصت خیلی بیشتر و بیشتر به چشم می خوره
گاهی به این فکر می کنم که زندگی نبایستی اینی بوده باشه که من ، تو این سی و خوردی سال تجربه اش کردم و دلم می گیره بعدش ... و اینجا از جاهاییه که هنوز درش چراغی روشن مونده و امید داره تو هواش تو واژه هاش ، چیزی که هممون نیاز داریم بهش این روزها با هم حرف زدنه و امیدهای  به جا مونده تو وجودمون رو با هم قسمت کردن
درد ی بی دردی زجانم برده طاقت
دردهای زیادی در آن ِ واحد چنگ میندازه به وجودمون که در عین حال همشون رو کتمان می کنیم و سکوت تنها حرفیست که همه خیلی خوب بلندند این روزها برای زدن
حتی بعضی ها هستند که می گویند اینها همه از باقی ماندن در دنیای تجرد است اما خدا خودش شاهد است که چنین نیست
چندین و چند دوست و آشنای زن و بچه دار می خواهی نشانت بدهم که دلانه های ناگفته ی ما و دردهامان بایستی بیاید و لنگ بیندازد در برابر سفره ی دلش؟
چیزی که عیان است و نامحسوس و آرام دارد می خورد قشر ِ عظیمی از جامعه ی بی نشاط ی نا امیدمان را ، ناگفتنی ها و همین حرفهائیست که از جنس ِ نگفتن است و دردهائیست که خاموش و بی صدا و انگار ناگزیر همه داریم به دوش می کشیم و دم بر نمی آوریم
واسه همینه که وقتی محمد اینجا پستی میگذاره با این عنوان که از زندگی چی فهمیدی تا حالا ؟ خیلی ها میان و میخوننش و حتی لایکش می کنن به قول ِ خارجیا اما جیک ِ کسی در نمیاد و فقط می خونه و میزاره میره و تو دلش آشوب میشه و شروع می کنه مثل ِ من ، مثل ِ دیوونه ها تو دلش با خودش حرف زدن هی تکرار این سوال که واقعن چی فهمیده از زندگی تا حالا و جواب دادن بهش و قانع نشدن و باز پرسیدن و باز جواب دادن و و و و 
آره مهدی عزیز جریان از این قراره که همه کار دارن و این کاری که بایستی از جنس ِ عشق باشه و بزرگ شدن و قد کشیدن انگاری ریسمانی شده واسه آروم آروم به دست ی خودمون به دار کشیدنمون
این روزها همه در عین ی بیکاری هم حتی سرشون شلوغه و حتی حال و حوسله ی خودشون رو هم ندارن گاهی ، چه برسه به من و تو عزیز
باز تو شجاع ترین بودی مهدی که مهر سکوت رو شکستی
کاش که میشد اینجوری نمیشد یا که اینکه یه روزی میومد که درست می شد
-----------------------------------------------------------------------
 پ .ن : عکس مربوط به سفر یک ماه پیش به بندر کوش آداسی یا همون جزیره پرنده تو کشور ترکیه ست که وقتی دیدم مهدی نوشته که محمد فانوس اینجا رو روشن نیگه داشته اومد تو ذهنم که بگذارمش اینجا و تقدیمش کنم به شفا و روشن نگاه دارنده ی همیشگی فانوس آون ، محمد عزیز


3 نظر:

مهدی گفت...

امیرِعزیزتر از جان
بسیار مسرور شدم از نوشته ی زیبات

حق با توِ که ما خیلی کم حوصله شدیم و حتی حوصله ی خودمون رو هم نداریم
به نظر من این کم حوصلگی فقط بخاطر وضعیت اقتصادی نیست.
هنر و فرهنگ؛ موسیقی و خیلی چیزهای دیگه جز جدایی ناپذیری از یک زندگی بالنده هستند متاسفانه الآن در کشور ما خیلی کم رنگ شده اند و جاشون رو به تحجر و خیلی چیزای دیگه دادن
امیدوارم که این وضع هر چه زودتر اصلاح بشه.
دلم برای اون نوشته ها و پادکست هایی که روح آدم رو جلا میده خیلی تنگ شده
خواستم این نوشته تلنگلری باشه به خودم و بقیه دوستان
امیدوارم که جمع صمیمی شفا دوباره دور هم جمع بشن.

امیر گفت...

مرسی مهدی جان از محبتت ،
آره منم موافقم باهات
کلن جای شادی و نشاط خیلی خیلی خالیه توی این روزای آدما
شادی های واقعی ...
منم امیدوارم یه تغییری در راه باشه همین روزا ...

محمد گفت...

کمی نومید بود اما هدف ِ سفیدت رو میشه دید. امید که همیشه شاد باشی و شاد.