۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

مستقل بودن همیشه خوب نیست

میکی روکی رو به خاطر صداقتش می شناسم. لابلای حرف هاش و گنده لات بازی هاش توی مصاحبه ها؛ گاهی می بینی برای چند ثانیه شخصیت ِ یک بچه ی پاک و صادق ازش می زنه بیرون. بعدش دوباره لاتی حرف زدن هاش دورش میاد و لباس بهش می پوشونه. این جور حرف زدنش هم شده ین جور عایق در برابر ناملایمات دیگران. این جور هنرپیشه ها که تجربه ی شکست بزرگ و برخاستن مجدد داشته باشن کم هستند.

کسی که فیلم های بسیار خوبی در دهه ی ۸۰ بازی کرده به خاطر اینکه این کارگردان های بعدی بهش میگن بالای چشت ابروهه و اینکه بدون ِ اینکه کار ِ بدی کرده باشه از همون اول قرار و مدار ها بهش پرخاش می کردن کار های بزرگ رو رد می کنه. میگه خوشم نمی اومد بهم بگن که رییس ماییم و تو برای ما کار می کنی و ... خیلی از نقش ها رو رد می کنه؛ مثلا نقش در پالپ فیکشن و ... . اما بین این چیزها می بینی که مدام میگه آخه کاری نکرده بودم و حتا فیلم شروع هم نشده بود که اونها چیزی از من ببینن و اینطور واکنش نشون بدن. همش میگه آخه من که هنوز کار نکرده بودم که اینطوری با من برخورد می کردن.

به نظر ِ من؛ این «حساسیت به بی تربیتی دیگران» و «پوست کلفت نبودن» باعث میشه تصمیم بگیره که دنبال ِ قدرت بره و سال ها میره بوکس و کشتی و اونقدر استخوان هاش می شکنه و ماهیچه دار میشه که کاملا قیافه اشن عوض می شه. شکل هیولا میشه. بعد می بینه که چیزی توی اون رقابت ها نیست. بر میگرده به بازیگری. اما دیگه فیلم هایی که بازی می کنه به خاطر ظاهرش چیزهایی از جنس ِ مرد ِ آهنی و کشتی گیر و ... است. مدام باید ماهیچه هاش رو کم کنه و روی صورتش کار می کنه که بتونه به ظاهر قبلش برگرده.



من توی هنرپیشه ها همیشه عدم ثبات رو دیدم و می دونم که آدم های بسیار آسیب پذیری هستن. وقتی توی یکی از مصاحبه هاش از برادرش می پرسن؛ با اون همه ماهیچه ناگهان گریه می کنه. می گه که برادرش بیماری بسیار بدی داشته و یه بار که رفته بوده بیمارستان پرستارش میگه بیا تو آشپزخونه و اونجا بهش میگه که سی ساله کارش اینه و می دونه داره چی می گه. توی این شرایط خاص باید بره و به برادرش بگه که اوکی هستش که بره. اون هم میاد تو اتاق و به برادرش میگه من فکر می کنم اوکی هست که بری. من می تونم دوریت رو تحمل کنم. اون هم در کمتر از سی ثانیه فوت می کنه.
آخر یکی از مصاحبه هاش یک دانشجوب هنر ازش می پرسه آخه چی شد که فیلم های دهه ۸۰ رو ادامه ندادی. نقش هایی مثل سنت فرانچسکو رو با اون بازی درخشان ادامه ندادی و اینطور خودت رو داغون کردی؟
میگه:

«فکر کن که تو آدمی هستی که روت نمی شه حساب کرد. و اینکه وانمی ایستی که هر کسی هر مزخرفی از دهانش در میاد بهت بگه. داری ساز ِ خودت رو می زنی و می خوای اونطور که خودت می خوای باشی.  
زمان که می گذره می بینی که این اخلاق داره میشه یه ضعف برات به جای اینکه باعث تقویتت بشه.
بعد ناگهان تصمیم می گیری که باید اون چیزی که هستی رو تغییر بدی و اینکه واکنشت به دیگران رو باید عوض کنی
بعدش دوباره زمان می گذره و میبینی که این حالت جدیدت کار نمی کنه و این شخصیت لات و بزن بهادری که برای خودت ساختی کار نمی کنه. این خوب بود برای اون موقع که زمان جاهلیت بوده. دوره های سیاه بوده. و الان دیگه جواب نمیده.

بعد هم که دیگه یه روز می فهمی که حالا دیگه هر چی شد شده دیگه بی خیال. این تجربه ی جدید حداقل باعث نمی شه که تو ضعیف تر باشی. می تونی دوباره شروع کنی. »



مستقل بودن همیشه هم خوب نیست مگر اینکه چیزی توی روحت داشته باشی.  چاپلین هم دست و پا می زد که مستقل باشه و مخصوصا بعد از برگشتش از آمریکا به انگلیس همه چیزش رو مستقل کرد از نهیه کننده تا بازیگر. اما از اون استودیوهاش فیلم های بزرگی مثل عصر جدید و دیکتاتور بزرگ و ... اومد بیرون که همه ارزشمند بودن.

مستقل بودن همیشه هم خوب نیست مگر اینکه چیزی توی روحت داشته باشی.


Excerpt: On an actor's life.

دوست داشتید! در «گوگل‌+» یا «فیس‌بوک» شراکت‌ (share) کنید.

1 نظر:

ناشناس گفت...

You actually make it seem so easy with your presentation but I find this matter to be actually something which I think
I would never understand. It seems too complicated and extremely broad for me.
I am looking forward for your next post, I'll try to get the hang of it!

My web site :: acoustic guitar chord