۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

یه جایی رسیدم که


دخترم! میدونی بعدش چی شد؟ خیلی عجیب بود. یه زمانی شد که از توی یک تکه گوشتی سر در آوردم.  این چیزهای دراز بغلم رو می تونستم حرکت بدم و بیارمشون نزدیک اون سنسورهایی که باهاشون می تونم امواج الکترومغناطیسی ای مثل نورهای رنگی رو حس می کردم. درد دو نوع بود: یا خوب بود مثل ِ عمل ِ دیدن؛ لمس کردن و ... و یک نوع هم درد ِ بد بود مثل درد ِ بد ِ اون وسطم. اسمش بود دل درد. اون چیزهای دراز که که از بغلم آویزون بود رو می تونستم هم بندازمشون. پایین. می تونستم با ستون های گوشتیم جام رو عوض کنم. برم عقب و کنار و بالا و پایین.
دختر: چه امکاناتی!
پدر: یه بار که اون ستاره هه اومد بالا من دیگه اکسیژن نمی تونستم بکشم توی اون گوشت ها و آرام آرام در اومدم از اون تو!
دختر: در اومدی؟ اون چی شد؟
پدر: آره. یک سری چیزهایی توی اون گوشت تیر می کشیدن. اما من ولشون کردم. یادمه از بالا اون چهاگوش فلزی که توش حرف می زدم  با مردم و صداشون رو میشنیدم اقتاده بود پایین پاهام. اون بو گرفت و کم کم خراب شد. حیف!
دختر: چه حیف!
پدر: این جالبه. برعکس ِ اینجا؛ یه چیزی اونجا می تونستی درست کنی به نام دوستی. برای اینکار باید مردم رو دوست داشتم. دوستی رو نمی تونم بگم یعنی چی. یه چیزی تو مایه های همون ستاره هه که همه رو گرم می کرد.
دختر: بعدش که اومدی بیرون چی شد.

... محمد



Excerpt: A conversation between dad and his daughter. 

این مطلب را share کنید.