۱۳۸۲ مهر ۲, چهارشنبه
معجزه هاي كوچولو كوچولو
قبلا اول ِ مهر رو دوست نداشتم. مخصوصا اون موقع كه دانش آموز بودم. اما ديروز براي اولين بار دلم براي مهرماه تنگ شد. اين بود كه رفتم جلوي يه مدرسه وايسادم.
«مدرسه» مثل ِ سر ِ آدم مي مونه. از در و ديوار ِ انديشه هاتون هيجان بالا مي كشه. فرقي نمي كنه چه سني داشته باشين. اين هيجان ها فرشته هاي كوچكي هستن به پاكي ِ بچه هاي كلاس ِ اول، اما هيچكدومشون تحت ِ كنترل ِ ما نيستن. از خدا فرمان مي برن و بدون ِ اينكه پير بشن دائم در حال ِ خلق اطوارهاي جديد ِ هيجانند. گاهي دست به دست ِ هم و گاهي تك نفري شلوغ مي كنن. مي زنن روي سلولهاي مغز و آواز مي خونن.
اين فرشته هاي كوچولو مثل ِ بچه هاي كلاس ِ اول كه نمي خوان برن مدرسه، روز ِ ازل نمي خواستن بيان توي سر ِ ما، ولي حالا كه كنسرت ِ الهي رو اون تو اجرا مي كنن، دارن اون تو لذت مي برن. اونا، اون هيجانها مهمونهاي ما هستن. وقتي هم زنگ بخوره و هنگام ِ تعطيلي ِ بدنمون برسه، با همون شور ِ بچه ها به خانه بر ميگردن.
اما چي ميشه كه اين كله ي پر از شور، دچار ِ نوميدي و «سردي» ميشه؟ چي ميشه كه اين سلولهاي هيجانزده ساكت ميشن و به غم يا اضطراب گرايش پيدا مي كنن؟
اين تقصير ِ ناظمه. ما ناظم ِ افكارمونيم. قانون وضع مي كنيم كه از اين به بعد فقط وقتي بخنديم كه به مطلوبمون رسيده باشيم. قانون وضع مي كنيم كه هيچكس حق نداره شاد باشه مگه اينكه پولدار بشه، يا دانشگاه قبول شده باشه و يا يه دختر يا پسري كه مي خواد رسيده باشه.
اينطوريه كه اين فرشته ها كم كم سرد ميشن. هيچ مي فهمي با اين قوانين ِ خشكت چه بلايي به سر ِ هيجانات ِ اين مدرسه آوردي؟ تو بايد ناظم ِ فكرهات باشي نه مانع ِ اونها. ناظم يعني كسي كه جهت ميده . مثل ِ ناودان مي موني كه بايد هيجانات ِ ناخودآگاهت رو هدايت كني به سمت ِ درست ِ آرزوهات. اين هيجانها هميشه هستن و وجود دارن و نياز نيست كه بخواي زور بزني و بوجودشون بياري. فقط مانعشون نشو. نمي خواد هيجان توليد كني. فقط دستت رو از روي اون خط كش ِ دردآور بردار. تو با اون خط كش خاموششون كردي. چرا؟
توي قوانينت تجديد نظر كن. يادمون نره كه بو علي سينا چي گفت:
«سري كه شور ندارد، خلاق نيست.»
يه بار از جلوي يه مدرسه رد شو و به خيلي چيزها فكر كن. به ناظم نگاه كن. به تكون خوردن ِ بچه ها تو صف نگاه كن! تو فيزيك يه نظريه هست كه آفرينش ِ دنيا رو اينطور تشريح مي كنه: «ابتدا خلأ بود. اين خلأ (مثل ِ ژله) لرزشهاي كوچكي داشت. نمي دانيم چرا يكهو لرزش ِ فوق ديوانه شد و برآمدگي هايي بزرگ مثل حباب روش نشست. اين برآمدگي ابتداي خلق ِ زمان بود.»
«وول خوردنظ معجزه ي افكارمونه. فكر ِ ما دائم وول مي خوره. انشتين درمورد ِ خلاقيتهاش ميگه: «من شروع به پرس و جو از هر كسي و هر كتابي مي كنم. تقلا مي كنم تا يه فكري تو سرم كم كم بگيره. بعد از كلي كتاب و مقاله خوندن و صحبت با اين و اون و فكر كردن، ناگهان يه فكري تو سرم ميگيره و بالا مياد و اونو اونقدر گسترش ميدم تا بشه يه نظريه. من خيلي زحمت مي كشم اما هميشه مديون ِ اون پيرمرد ِ دانايي هستم كه پشت ِ همه ي معجزه ها نشسته.»
او در جاي ديگر مي گه: «دو جور مي تواني به دنيا نگاه كني. اول اينكه تو در دنيايي بدون ِ معجزه زندگي مي كني و دوم اينكه در دنيايي زندگي مي كني سرشار از معجزه.» خب، كدوم بهتره؟
... محمد
۱۳۸۲ مهر ۱, سهشنبه
نامه اي از جنس ِ بهشت
«همه دوستاني كه نميشناسمتون! اما خيلي برام عزيزيد
مادر رفت پيش خدا. رحمت بيكران خدا شامل حال مادر شد و من رحمت خدا رو باور ميكنم...
گريه، شفاي اين روزهامه و از همه ي شما ممنونم. الان كه دارم اين نامه رو برات مينويسم چشمام خيسه خيسه... چند روز قبل ِ وفات مادر، من يك فلوت خريدم، اما به مادر نگفتم ميدوني به هيچكس نگفته بودم. سالها بود كه ميخواستم فلوت داشته باشم و نواختنش رو ياد بگيرم. الان كه دارم اين نامه رو برات مينويسم براي اولين بار ساز رو ازجعبه اش باز كردم و مقابل رومه. اي كاش من زودتر از اين نواختن اين ساز رو ياد ميگرفتم. اون موقع باتمام وجودم سعي ميكردم زيباترين آهنگ هستي رو براي مامان بزنم تا از پيشم نره...
مادر مقابل چشمام از پيشم رفت. خيلي مقاومت كرد. ميدوني اون از من نميخواست جدا بشه چه تقلا و دست و پايي ميزد كه از من جدا نشه، آخرش هم وقتي اين جسم خاكيش رو ترك كرد دو قطره اشك گوشه چشماي قشنگش -چشمايي كه يك عمر نگران بچه ش بود- جمع شد. اما شايد صداي خوش ِ يه فلوت ِ بهشتي رو داشت مي شنيد. الان هم توي اون نواي خوش خدايي حل شده و من تنها "مرثيه خوان دل بيچاره خويشم".
يه خواهش. خيلي دوست دارم آهنگي رو كه مامانم خيلي دوست داشت -بهتر بگم: دوست داره- رو تو و همه دوستانم كه هرگز نديدمشون هم بشنويد. خواهش ميكنم كاست «آواي زمين» رو كه از آثار «آقاي محمد رضا عليقلي» است خودت و همه دوستانمون بشنوند و وقتي به اون قسمت اذان ميرسند ياد مادر من بيفتند و فاتحه اي براش بخونند.
من خيلي از شما ممنونم. از مجالي كه به من داديد. خدايا شكرت - داريوش»
چه با شكوه نوشتي. بند بند ِ كلامت پر از موسيقي و اميده و چه خدايي گفتي وقتي از اعماق ِ اين غم، اين جمله رو بيرون دادي: «مادرم در يك موسيقي ِ بهشتي خودش رو حل كرد.» چنين مادري هميشه در زيباترين قطعات خواهد بود. اين نوار رو خواهيم شنيد (اين نوار مجموعه اي از صداهاييه كه توي زمين ميشه شنيد و كار آرامش بخشيه) و فاتحه خواهيم خواند و اميدواريم روزي با مادرت از درون نواي خوش ِ فلوتت سخن بگويي.
... محمد
۱۳۸۲ شهریور ۲۸, جمعه
پل
پل چيه؟ پل براي رسيدن به اونطرف نيس. اين وظيفه ي راهه كه تو رو انتقال بده. روي پلها راه مي كشن تا آدما عبور كنن. اما پل حقيقتي قبل از راهه. پل چيزيه كه قبل از اينكه براي عبور باشه، براي در اوج بودنه.
از روي تمام ِ خفه شدنها در زاينده رود، مي تواني پل بزني و سلامت عبور كني.
از روي تمام افكار ِ منفيت و پيش بيني هاي سردت هم مي تواني «پل» بزني. قبل از اينكه بيفتي توشون.
امروز وقتي به يك پل عابر رسيدي، تند از روش رد نشو. به تمام احتمالات ِ زير پات نگاه كن. تو روي تمام تصادفات ِ حتميِ ايستاده اي. شاد و سالم. پس اگه از آينده اي تلخ و سرد ترسوندت، به پل ها فكر كن. تو اينترنت بگرد و عكس ِ چند پل رو دانلود كن و خوب نگاهشون كن.
ببين پل بين دو نقطه ي «سالم» كشيده مي شه و از روي تمام نقاط ِ مضر رد ميشه.
پل تونلي از جنس مهربانيه. تونلي در دل ِ زمان.
ديديد بچه ها چقدر از پلها خوششون مياد؟ بچه ها به خدا نزديكن... فكر كردن به خدا هم مثل يه پل مي مونه. پلي بين ِ دو نقطه ي سالم، از روي حجم زيادي از نااميدي ها! نااميديهايي كه هرگز به سراغت نميان.
خدايا، دوستت دارم و تأسف مي خورم كه چرا اينقدر بد دوستت دارم. اينقدر كم دوستت دارم. بلد نيستم چه جوري دوستت داشته باشم. خرابكاري مي كنم. اما وقتي سرم بالا مياد مي بينم از پيشم نرفتي و ازم دلگير نشدي. دلت خيلي بزرگه.
بياين پل باشيم. «پل» باشيم بين دو نقطه ي سالم، از روي يك دنيا تصادف و نوميدي.
چند روز ِ پيش فقيري گوشه ي خيابون ديدم. كسي بهش پول نمي داد. مي گفتن كه اينا يه باندن و كارشون اينه و ... . پولي كف ِ دستم گذاشتم و دستمو جلو بردم. با انگشتاش پول رو از كف ِ دستم برداشت.
دوستم گفت با اينكارم اونو به گدايي ِ بيشتر تشويق كردم. عقل بازيها داره. اما توي بعضي از اين توبره هاي استدلال، يه موجود ِ لرزان و نحيف مي بيني. يه بچه غوله كوچولو!
ياد ِ حرف ِ مادر ترزا افتادم كه گفت: «نهايتا ... همه چيز بين تو و خدا اتفاق مي افته.»
من براي رضايت ِ اون گدا اين كار رو نكردم. لبخند ِ او بعد از گرفتن ِ پول هم برام بي ارزش بود. اون لحظه قلبم منو به كمك كردن تشويق كرد. اين نقطه ي ابتدايي پلي بود كه كمك كردنم اين پل رو سرپا كرد. پلي از قلبم تا دستام، از روي يك دنيا استدلال.
گاهي هم پيش مياد كه فقيري رو مي بينم و قلبم منو از كمك كردن باز مي داره. خب، كمك نمي كنم.
... محمد
۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سهشنبه
اميد
خسته وتنها- آرام آرام در جا ده بيهودگي قدم ميگذارد. چشمها يش به سوي دوردست ها به ناکجا آبادي که در پيش داردو دلش به سوي آسمان به آنسوي ستاره ها و کهکشانها به جائي آشنا.
جاده بلند و غريب- بر کوير دلش- در انتظار قدم هائي خسته- تا بي نها يت دستهايش را باز کرده تا بي نوائي ديگر را به سوي سرنوشتي مرگبار کشاند . صداي قدم هايش سکوت تلخ لحظه ها را مي شکند. نگاهش خسته ونا اميد به دنبال آشنائي ميان اين دشت غريب است. به کجا مي رود؟ به سوي کدامين افق که خورشيد اميد برآن نشيند؟ سرش پر از افکاريست که در هم
پيچ وتاب خورده وتن پوشي از ترس برايش ساخته اند. لحظه اي مي ايستد آيا راه ديگري هم هست؟ پشت سرش دشت- جائي که از آن آمده و جلو رويش آنسوي نا اميدي ها. فريادي از عمق ذرات وجودش سر بر مي آورد آيا راه ديگري هم هست؟ومرهمي براي دل مجروح او. نگاهش به آسمان دوخته مي شود آري راهي به سوي تمام آشنايان. با چشماني مسخ شده
پا در نردبان اميد گذارده و به اوج مي رسد. به جائي فراتر از اين آبي بيکران به جائي که چشم از شرم عظمت پرده بر ديده ها مي افکند تا دل مسافر به اميد کنار زدن پرده از قفس درون رها گردد.
مهزاد
۱۳۸۲ شهریور ۲۳, یکشنبه
ياد ِ دوست
غزل شماره 29
هر زمان كه از جور ِ روزگار
و رسوايي ِ ميان ِ مردمان
در گوشه ي تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم،
و گوش ِ ناشنواي آسمان را با فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم،
و بر خود مي نگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين مي فرستم،
و آرزو مي كنم كه اي كاش چون آن ديگري بودم،
كه دلش از من اميدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بيشتر است.
و اي كاش هنر ِ اين يك
و شكوه و شوكت ِ آن ديگري از آن ِ من بود،
و در اين اوصاف چنان خود را محروم مي بينم
كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام
كمترين خرسندي احساس نمي كنم.
اما در همين حال كه خود را چنين خوار و حقير مي بينم
از بخت ِ نيك، حالي به ياد ِ تو مي افتم،
و آنگاه روح ِ من
همچون چكاوك ِ سحر خيز
بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته
و بر دروازه ي بهشت سرود مي خواند
و با ياد ِ عشق ِ تو
چنان دولتي به من دست مي دهد
كه شأن ِ سلطاني به چشمم خوار مي آيد
و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.
ترجمه از وبلاگ VISIT
صالح
۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه
آرامش
تفاوت ها را بشناس
تفا وت زيستن
و زندگي کردن را .
.به زيبا ئي بيا نديش
به زيبا ئي بيا نديش نه براي انگيزش
که درجهت تعالي
زيبا ئي به هر جا آرامش مي آورد
چه دست ساز انسان وچه طبيعي .
.قيدوبند رها کن
بدترين تنش زيستن بر طبق موازين تصنعي است.
گه گاه به کارهاي دلخواه بپرداز وقيد وبند رها کن.
.خاموشي را بشنو
خاموشي ذات ارامش است.
با تقلا تورا ياراي آرام يافتن نيست.
اگر بدان گوش بسپا ري
اگر با تمرکز گوش دهي
آن را در نا محتمل ترين مکان ها خواهي يافت.
از کتاب کوچک آرامش نوشته: پا ول ويلسون
مهزاد
۱۳۸۲ شهریور ۱۷, دوشنبه
اِد رابرتس
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريــــــــــــــم
موجيم، كه آسودگي ما، عدم ِ ماست
(صائب)
داستان زندگي اد رابرتس باعث خيلي بركتها توي زندگيم شده. اين مرد تحير برانگيزه. اد رابرتس Ed Roberts در نوجواني به فلج اطفال مبتلا شد. او كه تا ديروزش جواني در آرزوي قهرمان بيسبال حرفه اي بود، امروز خود را در آينه، تنها با يك انگشت متحرك و لوله اي در دهان كه به ريه ي مصنوعي وصل بود مي ديد.
اِد با تماس تلفني با دبيرستان درس خوند. بعدش هم در كالج سن ماتيو پذيرفته شد و خيال داشت بعد از كالج نويسنده ي گزارشهاي ورزشي بشه. اما تو كالج، معلمهاي اِد تونستن تشنگي ِ يادگيري رو در ذهن ِ خسته و يخ كرده ي او بيدار كنن.
اِد تصميم مي گيره كه بره بهترين دانشگاه دنيا درس ِ علوم سياسي بخونه! مادرِش Zona كه مي ديد پسرش با اين آرزو دوباره قوت گرفته نمي خواست او شكست بخوره. تصميم داشت به هر قيمتي شده و با نهايت فداكاري و استقامت اد رو به دانشگاه ِ كاليفرنيا بركلي برسونه. دانشگاه به هيچوجه قانع نمي شد كه چنين دانشجويي بتونه اونجا درس بخونه. اما مادر يك تنه ايستاد و همه چيز را عوض كرد. و اِد در 23 سالگي در ترم پائيز 1962 دانشجو ميشه.
گفت پيغمبر كه چون كوبي دَري ... لاجرم، زان در برون آيد سـَري (سعدي)
اد در بيمارستان ِ دانشگاه مقيم ميشه و درس مي خونه. موفقيتش تو درسها باعث ميشه سال ِ بعد 5 دانشجوي ناتوان حركتي و سال بعدش 9 تاي ديگه پذيرفته بشن. كم كم اونها كه موفقترين دانشجوها شناخته شده بودن، شروع مي كنن براي رهايي از بيمارستان و داشتن محيط بهتري براي زندگي تلاش كردن. با تلاشهاي زياد از دولت وام براي حمايت از دانشجويان ناتوان حركتي (PDSP)* رو مي گيرن.
اين برنامه خيلي مورد استقبيال قرار ميگيره و امكانات ِ تعمير صندليهاي چرخدار، امكانات اقامت ِ بهتر در خوابگاه، مناسب سازي فضاي دانشگاه براي معلولان و ... در PDSP انجام ميشه. در سال 1970 او به دانشگاه كليفرنيا ريورسايد دعوت ميشه تا مديريت ِ انجمن **HOPE اونجا رو به عهده بگيره.
اد در 1980 در سن 32 سالگي دكتراي علوم سياسي مي گيره و تدريس ميكنه. كم كم مردم شهر بركلي به انجمن او مراجعه مي كنن تا كم كم در شهر بتونن چيزي مثل PDSP تأسيس كنن. اين ايده ي اصلي مؤسسه ي ***CIL ميشه.
تا اينكه به كابينه ي فرماندار وقت كاليفرنيا دعوت مي شه و اد با نيرويي مضاعف چند تا قانون رو عوض مي كنه و ايده ي مؤسسه ي ***CIL رو توي سراسر ايالت كاليفرنيا گسترش ميده تا زندگي بهتري براي معلول ها بسازه. از جمله كارهاي اين مؤسسه بهتر سازي شهر براي صندلي چرخدار بود. برداشتن جدولها، جايگاه خاص در اتوبوس و ساختن شيب در كنار پله ها و ... .
كم كم اد تصميم ميگيره اين ايده رو به سراسر دنيا گسترش بده و به فكر بوجود آوردن مؤسسه ي ****WID ميفته و پس از تلاشهاي فراوان در سال 1984 اين مؤسسه در سن فرانسيسكو برپا ميشه.
”در ذهن الهي ”از دست دادن“ معني ندارد.“
اد اعتقاد داشت: ”هميشه به خودم گفته ام كه آرزوهاي بزرگ داشتن همونقدر انرژي مي خواد كه آرزوهاي كوچيك تر مي خواد. “ و آرزوي بزرگ ِ اد كه مؤسسه ي جهاني معلولان مستقل بود بالاخره شكل گرفت.
اد از اين سال شروع به سخنراني در سراسر دنيا كرد تا توان يابان ِ سراسر ِ دنيا به حركت تشويق كند تا حركت كنند. اين حركت اول از مغز آنها شروع مي شود و كم كم به سراسر ِ رگهاي حياتشان مي رسد و دنيا را حركت مي دهد. اين اد رابرتس همان كسي بود كه در 21 سالگي مؤسسه ي كاريابي آمريكا به او برچسب ِ ”كاملا محتاج و بي استفاده در امور استخدامي“ زد و به او صدقه مي داد. اد با اميد توانست عضو كابينه ي فرماندار ايالتي شود!
اد رابرتس ميگه: ”وقتي كسي به من ميگه متاسفم، تقاضاي شما غير ممكنه، من خوشحال ميشم و به خودم ميگم: هي اد، مثل اينكه يه غير ممكن ِ طلايي ِ ديگه پيدا كردي پسر و بعد خدا رو شكر مي كنم كه تا چند وقتي سرگرم ِ تبديل ِ اين غير ممكن به ممكن ميشم.“
اد رابرتس در مارس 1995 در سن 55 سالگي در كمال رضايت از زندگي پر بارش فوت مي كند. اد رفت و يك دنيا اميد براي تمام انسانها بجا گذاشت. او هميشه مي گفت: ”شما هيچ بهانه ي قابل قبولي براي موفق نشدن نبايد داشته باشيد.“
در ”طلب“ زن دائما تو هر دو دست ... چون ”طلب“ در راه نيكو رهبر است
اين ”طلب“ بر تو، گروگان خداست ....چونكه هر طالب به مطلوبي سزاست
... محمد
--------------
*Physically Disabled Students Program
** the Handicapped Opportunity Program for Education
*** Independent Living Center
**** World Independent Disables
براي مطالعه ي زندگي اد رابرتس به اين صفحه رجوع كنيد.
۱۳۸۲ شهریور ۱۵, شنبه
زهرا
۱۳۸۲ شهریور ۱۱, سهشنبه
بردل باد ميهمان است
ايا عاشقيست
كه اينچنين از ميان كوچه هاي خسته ميگذرد ؟
صدائي در باد غوغا ميكند
اسمان و زمين شتابان در جست وجوي صدا
تا كيست عاشقي ديگر
كه اينگونه به سوي ابديت گام بر مي دارد
خواب مرگبار دشت را به صداي عظيم قدم هايش مي شكند
او كه مي رود تا جاودان گردد
تا بهشت را بر زمين اورد
و عشق را چون گرده هاي گل در هوا افشاند .
مهزاد
نجات ِ عشق
روزي روزگاري بود كه در جزيره اي دور افتاده تمام احساس ها كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند. خوشبختي، ثروت، عشق، دانايي، صبر، غم، ترس، و ... . هر كدام هم به روش خود مي زيست.
تا اينكه يه روز ...
دانايي به همه گفت: ”هرچه زودتر اين جزيره را ترك كنين، زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهد گرفت و اگر بمانيد غرق مي شويد“.
تمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از انبار خانه هايشان بيرون آورده، تعمير كردند و پس از عايق كاري و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه كه رسيد همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايقها شدند و پاروزنان جزيره رو ترك كردند. در اين ميان، ”عشق“ هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره، متوجه حيوانات جزيره شد كه همگي به كنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمي گذاشتند كه او سوار بر قايقش شود.
”عشق“ سريعا برگشت و قايقش را به همه ي حيوانها و ”وحشتِ“ زنداني شده توسط آنها سپرد. آنها همگي سوار شدند و ديگر جايي براي ”عشق“ نماند. قايق رفت و ”عشق“ تنها در جزيره ماند...
جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مي رفت و ”عشق“ تا زير گردن در آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا ”ترس“ جزيره را ترك كرده بود. عشق فقط عشق بود. فرياد زد و همه ي احساسها كمك خواست. اول كسي جوابش را نداد. در همان نزديكيها، قايق دوستش ”ثروت“ را ديد و گفت: ”ثروت“ِ عزيز، به من كمك كن“.
”ثروت“ گفت: ”متاسفم، قايق من پر از پول و شمش و طلاست و جاي خالي ندارد!“
”عشق“ رو به سوي قايق ”غرور“ كرد و گفت: ”مرا نجات ميدهي؟“
غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خيسي و مرا خيس مي كني“
”عشق“ رو به سوي ”غم“ كرد و گفت: ”اي ”غم“ عزيز، مرا نجات بده.“
اما ”غم“ گفت: ”متاسفم ”عشق“ عزيز، من اونقدر غمگينم كه يكي بايد بياد و خودمو نجات بده!“
در اين بين ”خوشگذراني“ و ”بيكاري“ با قايقهاي موتوريشان از كنار عشق گذشتند و بر سر ِ عشق آب پاشيدنذ و موجهاي بزرگ درست كردند طوريكه عشق پس از خوردن آب دريا به سرفه افتاد. حالا ديگه عشق تا بالاي لب در آب فرو رفته بود... اما هرگز از آن دو كمك نخواست!
از دور ”شهوت“ را ديد و با صداي بريده بريده اي كه گاه زير امواج ساكت مي شد به او گفت: ”شهوت عزيز، من را نجات ميدي؟“
شهوت پاسخ داد: ”هرگز! .... برو به درك! ... سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري! ... حالا بيام نجاتت بدم؟!! ... وجود تو بر روي اين سياره، باعث زشتي ِ همجنس بازي و شهوتراني ميشه. ... وقتي تو بميري ... من با قيافه اي روانشناسانه، پركارتر از سابق ميشم و سعي مي كنم با كلماتي جديد كلماتي مثل ازدواج، ناموس و عفت را در ذهن ها دچار ِ شك كنم. همين شك براي من كافيست ... پس برو به درك ..“
”عشق“ كه نمي تونست ”نااميد“ باشه، رو به سوي خدا كرد و گفت: ”خدايا... اي منبع ِ عشق ِ دنيا، تو منو نجات بده“ و ديگه نتونست خودش رو روي آب يگه داره و آرام آرام فرو رفت...
پس از مدتي عشق در قايق ِ زيبا و محكم ِ ”دانايي“ چشم باز كرد. آفتاب در حال طلوع بود و دريا آرامتر از هميشه. جزيره هم آرام بود و احساسها ديگه امتحان شده بودن. نيت قلبي احساسها ديگه بر همه معلوم بود.
”عشق“ برخاست. به ”دانايي“ سلام كرد و از او تشكر نمود.
”دانايي“ پاسخ سلامش را داد و گفت: مي دوني كي در لحظات ِ آخر نجاتت داد. ”عشق“ با تعجب گفت: نه... كي؟
”دانايي“ گفت: ”پيرمردي بنام زمان كه از ساكنان قديمي جزيره س. او در آب پريد و تو را گرفت.“
”عشق“ لبخندي زد و گفت: «آره، زمان .. همو كه بر فراز ِ آن كوه ِ بلند به ما نگاه مي كند ...»
دانايي گفت: ”وقتي آن پيرمرد تو را به قايق ِ من رساند به من گفت كه وقتي به هوش آمدي به تو پيغلامي برسانم.“
”عشق“ گفت: ”چه پيغامي؟“
دانايي لبخندي زد و گفت:
”پيرمرد گفت:
«مادرم مي گفت
عاشقي يک شب است و پشيماني هزار سال
سالهاست من از عشق پرهيز كرده ام. اما ...
از بالاي كوه فداكاريت را ديدم.
حالا من هزار سال است که پشيمانم
که چرا يک شب
مثل ِ تو
عاشق نبودم»“
ـــ صالح
(با تشكر از دوست خوبم محمد براي نوشتن قطعه ي پاياني ِ داستان)