۱۳۸۳ آذر ۲۵, چهارشنبه

عشق يا عقل ؟

هزارپايي در يك جنگل به رقص زيبا و خارق العاده مشهور بود هر روز حيوانات جنگل براي تماشاي رقص او به محل زندگي هزار پامي آمدند و به دور او حلقه مي زدند و همه از رقص او شگفت زده مي شدند و كف زنان هزار پا را تشويق مي كردند هزارپا با
كمك گرفتن از تعداد پاهاي زياد خود و هماهنگي بين آنها در هنگام رقصيدن صحنه هاي بديع و بسيار جذاب و دلنشين خلق مي كرد
باوجود اينكه هزار پا موجودي كوچك و ناتوان بود اما بزرگترين حيوانات جنگل او را دوست داشتند و به او احترام خاصي قائل بودند


در ميان حيوانات جنگل مورچه اي بود كه هر روز به محل رقص هزارپا مي آمد وعبوس و ترش رو در گوشه اي مي نشست واز دور هورا كشيدنها و شادي حيواناتي كه از اين رقص سرمست شده بودند را نظاره مي كرد رفته رفته محبوبيت هزار پا مورچه را آزار داد
و حسادت او را بر انگيخت پس به فكر افتاد تا چگونه از محبوبيت هزار پا بكاهد و او را از صحنه بدر كند اين مورچه بسيار زيرك و
عاقل بود و مي دانست كه اگر بخواهد حيوانات را نسبت به هزارپا بدبين كند و به تبليغات منفي عليه او بپردازد شكست خواهد خورد چون او نه اندام نيرومندي داشت كه ديگران را وادار به اطاعت ازخود كند ونه هنري يا علمي داشت كه بتواند ابراز وجود كند اما او بسيار رند وتيزهوش بود او نمي توانست مثل هزار پا برقصد اما مي دانست چطور رقص را از او بگيرد


مورچه نامه اي نوشت و براي هزار پا فرستاد و هزارپا از لحظه اي كه اين نامه را خواند تا پايان زندگيش هرگز نتوانست برقصد
هرگز
اين نامه هيچ نقصي نداشت و خيلي محترمانه يبان شده بود اما اي كاش حسادت آن مورچه همچون برادران يوسف آشكار و روشن بود
كه به قول نظامي : خصمي كژدم بتر از اژدهاست كين ز تو پنهان بود آن بر ملاست

گرچه مورچه بسيار خرد و ناقابل بود و در ظاهر هيچ كاري از او بر نمي آمد اما
دشمن خرد است بلايي بزرگ غفلت از او هست خطايي سترگ
با عدوي خرد مشو خرد كين خرد شوي گر نشوي خرد بين
با همه خردي به قدر مايه زور ميل كش بچه شير است مور

در آن نامه جمله اي نوشته شده بود كه خواندن آن همچون چشيدن ميوه ممنوعه درخت شناخت بود درختي كه با طعم فناپذيرش مرگ
را به زمين آورد و آدم و حوا را از بهشت زيباي پروردگار بيرون كرد جمله اي كه هزارپا با خواندن آن به عالم جديدي وارد شد عالم
چون و چراها و كثرت و بي قراري در آن نامه پرسشي مطرح شده بود كه اگر هم براي آن جوابي وجود داشت به گنگي سوال خود
بود و هم مرتبه آن . پرسش و پاسخ هر دو مردودند زيرا حقيقت تنها در ساحت آن آگاهي است كه در آن هيچ پرسشي مطرح نمي شود
و هيچ جوابي شنيده نمي شود
تنها سكوت است و بس . در آغاز سكوت و نه صدا حاكم بود در ميانه سكوت حاكم است و در پايان سكوت خواهد بود سكوتي كه در
شكاف بين افكار جلوه مي كند و الماسهاي گنجينه خلاقيت در آن مي درخشند. پرسش مورچه اين سكوت را شكست و درون هزارپا
گفتگويي بي پايان و بي حاصل بر پا شد او اكنون ديگر مست و بي خويشتن نبود او به خود ، آگاه بود و هوشيار

و حالا ديگر رقص خود را ادراك مي كرد و نمي توانست در رودهاي سرمستي و خلاقيت جاري شود او نمي توانست ني لبك وجودش
را به كريشناي هستي تسليم كند تا در او بدمد و از نو به وجد آيد او نمي توانست غرق شود بلكه دست و پا مي زد و خود را به امواج
هستي نمي سپرد زيرا اين بار ذهن شيطان صفت او حاضر نبود به اين امواج سجده كند و تسليم گردد و به دنبال جوابي براي سوال
خود بود سوالي كه او را از وحدت با هستي جدا مي كرد و همچون درختي كه از ريشه قطع گردد كم كم رقصش خشك و نابود شد.


آيا مي توان يك نقاشي را به دو نيم كرد و هركدام را يك اثر هنري دانست؟ آيا مي توان هر يك از اعضاي انسان را از او جدا كرد و بر
هر كدام از آنها نام انسان نهاد ؟ آيا مي توان نت هاي يك موسيقي را پراكنده نواخت و نام آن را يك سمفوني ناميد؟


نقاشي ، انسان و موسيقي تنها با كنار هم قرار گرفتن اين اجزا و الفت و انس بين آنها مفهوم پيدا مي كنند كه اين وحدت تنها به اين مفاهيم
ختم نمي شود بلكه كل هستي در ارتباط باهم هستند و به قول فيزكدانان اگر پروانه اي در قطب شمال پرواز كند و طوفاني در قطب جنوب پديدار گردد اين دو به هم مربوطتند و هيچ شكاف و خط و مرزي نيست كه بتواند كائنات را به دو قسمت تقسيم كند


ما تري في خلق الرحمن من تفوات فارجع البصر هل تري من فطور* ثم الرجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير در آفرينش خداوند رحمن هيچ تضاد و عيبي نمي بيني بار ديگر نگاه كن آيا هيچ شكاف و خللي مشاهده مي كني سپس دوباره نگاه كن سرانجام چشمانت به سوي تو باز مي گردند در حالي كه خسته و ناتوانند


هزار پا قبل از خواندن نامه در هماهنگي با طبيعت در حاليكه از خود بي خبر بود با نبض هستي مطلق يگانه شده بود ولي پرسش مورچه هستي مطلق را اشاره رفت و از اينجا " من " متولد شد . چو هست ِمطلق آيد در اشارت به لفظ من كنند از وي عبارت
هزار پا ديگر درخشش مشبك هاي مشكات وجود را نداشت . چون نامه مورچه مصباح دل او را خاموش گردانيد


پرسش مورچه پرسشي بود كه همه جا به گوش مي رسد و رقص و وجد را از انسانها سلب مي كند . پرسشي كه همه روزه در مدارس دانشگاهها ، جامعه و در هر كوچه وخياباني دلهل را بي قرار ميكند مورچه در نامه اش نوشته بود


هزارپاي عزيز و دوست داشتني !!!! لطفا مرا آگاه كنيد كه هنگام رقصيدن ابتدا پاي 520 خود را از زمين بلند مي كنيد يا پاي 620 ؟


اينگونه است كه هزاران استعداد نهفته در وجود آدمي ناشكفته مي مامند چرا كه او در حال فكر كردن است
كه آيا ابتدا عاشق شود يا اينكه عاقل

بي رفتن ِ ره رموز مي انديشي برفي است كه در تموز مي انديشي

مردان جهان هزار عالم رفتند تو بر دو قدم هنوز مي انديشي


والله اعلم بالصواب

esmaeil

1 نظر:

Mana گفت...

in hame bi rahe harf zadi akhar naneveshti moorche chi neveshte bood.