۱۳۸۵ خرداد ۲۹, دوشنبه

پاره ای از بودن_ من

امروز 29 خرداد است نه بازی مهمی در جام جهانیست و نه ...

امروز سالروز شهادت مردیست که علی شریعتی نام داشت .

فقط خدا می داند الان که میخواهم از او بنویسم در دلم چه میگذرد

دستانم شروع به لرزیدن کرده اند و دلم ...

شریعتی را در زمانهای مختلف هر کس بنا بر مصلحت خویش به

گونه ای شناخت ونامید . بتدا ملحد خواندندش اندکی بعد روشنفکر غربزده

کمی بعدتر متفکر اسلامگرا و در نهایت فیلسوف عارف .

من نه میدانم و نه دانش و آگاهی آنرا دارم که اورا براساس نامی

معرفی کنم . اما خوب میدانم که او هیچکدام از اینها نبوده و نخواهد بود .

اول بار در هشت سالگی با او آشنا شدم اسمش روی کتابی مشکی رنگ

نوشته شده بود با عنوان(( زن)) و برای کودکی کنجکاو که تازه

خواندن یاد گرفته جالب بود که بداند آن کتابی که رنگش با بقیه فرق دارد

چیست . صفحه ای باز شد و از کسی نوشته شده بود : فاطمه .

او را دختر محمد همسر علی مادر حسن و حسین و زینب معرفی کرده بود

و در آخر نوشته بود که فاطمه نه تمام اینها. که فاطمه فاطمه است .

و در نهایت هم نفهمیدم فاطمه که بود اما اینرافهمیدم

که فاطمه فقط فاطمه بود .

کمی بزرگتر شدم صدایش را شنیدم از درون بلندگوی تلویزیون که برای برادرش

کسی که هزاران سال پیش از او زیر تازیانه های بردگی فراعنه جان داده بود

داستان بردگی نسلهای پس از او را می گفت و چگونه تمام رنجها و دردها و

بردگی ها و بندگی های هم نسلانش را فریاد میزد . و چقدر فریادهایش

بر دلم نشست. فریادش فریاد زخمهایی بود که سالیان سال در دل انسانها

جای گرفته بود و روحشان را بی آنکه بدانند میخورد .

مدتی گذشت دیدم هر کس که ادعای شناخت او را میکند از نوشته ای به نام

کویر نام میبرد . نوشته اش را یافتم . بار اول هیچ نفهمیدم داستانی بود

ساده و دلنشین و پر از نمادهایی که نمیدانستم چه میخواهند بگویند .

فایده ای نداشت کویر را نیمه رها کردم و به سراغ هبوط رفتم و هبوط داستان

هبوط بود داستان به زمین آمدن داستان خلق شدن .

و هبوط مرا به یاد خودم انداخت آنچه که بوده ام و آنچه که باید باشم .

هبوط مرا به آسمان برد نه بر روی زمین . راه رفتن بر روی ابرها شیرین است

اما به چه قیمتی به قیمت کور بودن به قیمت نشنیدن به قیمت درک نکردن.

و او خود گفت در نیاییشش :(( و اوست که چون صوفی نیست شیعه است

بودایی نیست مسلمان است در همین معراج تجرد نمی ماند باز میگردد

به سوی خاک به سوی خلق با کوله بار سنگین مسئولیت بار سنگین امانت .

تا بنگرد بر چهره یتیمی که بر او به خشونت تشر زده اند بر گرده اسیری ...

بر گرسنه خاموشی که شرم مجال مستمندی به او نمیدهد ... ))

و من روی زمین آمدم فارغ از معراج های بی خیالی و هپروتهای اعلایی

که می پنداشتم . و خود را تنها یافتم همچون مسافری باز مانده از قافله

آواره میان کویر . و به ((کویرش)) پناه بردم و دیدم او سالهاست که در کویر

منتظر خواهران و برادرانش مانده .

کویر منزلگاه زمینی ابدیت مقدسی ست که از بهشت رانده شده و

سرزمین آنهایی که به خاطر دارند از کجا آمده اند به کجا خواهند رفت

و می دانند باید چه کنند .

اینها نه برهان و دعویی است بر آنکه من شریعتی را شناخته ام

بلکه درد ودلی است

که چگونه تلاش کرده ام خویش را با او بشناسم .

مهزاد