۱۳۸۵ شهریور ۲۴, جمعه

ستارۀ تو

با هم رفتیم بیرون ، توی همون خیابونی که پر از مغازه های رنگو وارنگه . میدونستم میخوای برام چیزی بخری اما به روی خودم نیاوردم. آسمون صاف ِصاف بود پر از ستاره ، نمیدونم هوا تمیز شده یا ستاره ها پر نورتر شدن، سریع گشتم تا ستاره قطبی رو پیدا کنم بهت گفته بودم که اون ستاره منه ولی تو هیچ وقت بهم نگفتی ستاره ات کدومه . می دونستی که همیشه وقتی میام بیرون دائم به آسمون نگاه میکنم حتما حواست بود که دوباره توی جوب نیفتم . اما تو که میدونستی سخته بین نگاه کردن به آسمون و کادویی که میخواستی برام بخری یکی رو انتخاب کنم .دلم نمیخواست ناراحت بشی ، سعی کردم کمتر به آسمون نگاه کنم . گفتی چند لحظه اینجا صبر کن الان برمیگردم . رفتی توی یه مغازه کارت و جعبه . زیاد منتظر نشدم سریع برگشتی . گفتم بریم یه جایی بشینیم . رفتیم توی پارک یه نیمکت که جلوش باز بود و میشد تا خط ِ افق ِ آسمون رو دید ولی آسمون خیلی روشن نبود انگار دوباره هوا آلوده شده بود یا ستاره ها کم نورتر. میخواستی یه چیزی بگی ولی انگار خجالت میکشیدی. از توی کیسه ای که دستت بود یه جعبه تیره رنگ بیرون آوردی . گفتم: مال ِمنه ،خندیدی میدونستی که مثل بچه های دو ساله ذوق میکنم . گفتی: قبل از اینکه بازش کنی چشمات رو ببند و یه آرزو بکن. چشمامو بستم ،وقتی بازشون کردم داشتی بلند بلند می خندیدی ،حتما دوباره لپهام گل انداخته بود و فهمیده بودی . گفتم: واسه چی گفتی آرزو کنم، خیلی بدجنسی واسه چی می خندی. گفتی: میخواستم مطمئن بشم حالا بازش کن. در جعبه رو که برداشتم همه جا روشن شد، یه چیز ِ درخشان توی جعبه بود مثل یه گوی_نورانی .نه امکان نداره ! ولی تو چه جوری این کار رو کردی!

فردا صبح خبر اصلی تمام مراکز خبری دنیا این بود :

ستاره قطبی گم شد !

این اولین داستانیه که به این سبک مینویسم خوشحال میشم نظرتون رو راجع به داستان و نحوه بیانش بدونم .

مهزاد