۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه

ول کن این مسخره بازیها رو

قشنگ ترین فیلمی رو که تا به حال دیدید به خاطر میارید؟ چند بار دیدنش کافیه تا از دیدنش سیر بشید . 7 بار ، 30 بار ، 365 بار ....

خیلی خسته بودم ، تقریبا روی صندلی اتوبوس ولو شده بودم . خسته بودم از آدمهای تکراری حرفهای تکراری ، ذهنهایی که خارج از نمره و مدرک و پول و دلمشغولی های بیهوده چیزی رو نمی فهمید . بزرگ کردن مسائل کوچیک و بی ارزش مثل نمره مثل مدرک مثل پول مثل مقام و فاجعه بارتر کوچیک کردن مسائل اصلی و مهم زندگی مثل آدمیت مثل شعور و فهم مثل آگاهی مثل محبت . خسته بودم ، بیشتر از همه از دست خودم که چرا نمیتونم کاری بکنم . حوصله هیچ چیزی رو نداشتم . زل زده بودم به بیرون ، به ماشینها ، به آدمها ، به درخت ، به زمین به همه چیز ، یکدفعه نگاهم به یه دختر بچه افتاد ناز ، معصوم ، آدم توی پاکی ِ چشماش غرق می شد و بهشت و بهشت و خدا .....................

رها شدم .................

شعری اومد توی ذهنم ، همه ذرات وجودم این شعر شده بود :

چو نیلوفر ، عاشقانه ، ُچنان می پیچم به پای تو

که سر تا پا بشکفد گل ، ز ِهر بندم در هوای تو

به آه و زاری اگر نپذیری ، تو دست و دلم را دگر که پذیرد* ..........

.

.

* نمیدونم این شعر از کیه

مهزاد