۱۳۸۵ آذر ۲۰, دوشنبه

من می دانم ، پس هستم !

در مورد اینکه چرا اتفاقی مثل زلزله مثل سونامی رخ میده و هزاران نفر بیگناه جون خودشون رو از دست میدن ، چرا باید یه کودکی معلول به دنیا بیاد و هزاران چراهای دیگه که درنهایت میرسن به اینکه چرا خدا خواست که اینطوری بشه . خوب واقعیتش اینه که من چه میدونم چرا خدا خواسته که اینطوری بشه ، فکر نمیکنم هیچ وقت هم بتونم بفهمم . اما یه چیزی رو میدونم و حسش میکنم و باورش دارم ، اینکه الان زنده ام الان دارم نفس میکشم اینکه یه انسانم و میتونم زندگی کنم میتونم محبت کنم میتونم خوب باشم میتونم از هستی خودم لذت ببرم ، میتونم آزاد باشم و میتونم باشم ، تمام چیزهایی که آرزوی بودنشون رو دارم ، این تنها چیزیه که میدونم و فکر میکنم بیشتر از این هم لازم نیست چیزی رو بدونم . فرقی هم نداره کجا باشم و چیکاره باشم. یه بار تلویزیون برنامه ای رو نشون میداد در مورد یه عکاس آمریکایی و تفکر و علاقه اش ، دیدم چقدر طرز تفکر و نگاه و حتی لحن حرف زدن این آدم شبیه منه . درسته که ماها هیچ وقت همدیگر رو ندیدیم و نخواهیم دید ولی اصلا مهم نیست چون روح من دقیقا همونجایی داره میچرخه و آواز میخونه که روح اون هست . وقتی یه متن زیبا رو از کسی میخونیم اکثر اوقات هیچوقت امکانش نیست که نویسنده اش رو ببینیم مهم هم نیست ولی به جاش روحمون تا ابد با او دوست خواهد موند چون اون چیزی از روح خودش رو به ما هدیه داده . این میشه گفتگوی تمدنها !

من یه انسانم ، میتونم فریاد بزنم، میتونم بلند بلند آواز بخونم میتونم بخندم میتونم گریه کنم میتونم لذت ببرم ، چقدر بعضی اوقات لازمه که اینها رو دوباره به خاطر بیاریم و باورشون کنیم .

.

مهزاد