۱۳۸۵ بهمن ۱۹, پنجشنبه

لباس جديد امپراتور




لباس جديد امپراتور
نوشته: هانس كريستين اندرسون
ترجمه: هدا مؤذن +
{منبع}


سالها پيش، امپراتوري زندگي مي كرد كه خيلي علاقه مند به لباس هاي مجلل و با شكوه بود و همه پولش را در اين راه خرج مي كرد. او نه به سرباز هايش اهميت مي داد و نه به تئاترها، تنها چيزي كه دوست داشت اين يود كه بيرون برود و لباس هاي جديدش را نشان بدهد. او براي هر ساعت از روزش يك لباس داشت. و همون طوري كه هميشه در مورد يك پادشاه ميگن”او در شورا است،“ آنها هميشه در مورد او ميگفتند: ” او در اتاق پرو است!“


هر روز غريبه هاي زيادي به ان شهر مي آمدند،

يك روز دو آدم دغل باز به شهر امدند.و خودشان را بافنده معرفي كردند و گفتند كه ميتوانند عالي ترين پارچه اي را ببافند كه هيچ كس نمي تواند تصور بكند. نه تنها رنگ و طرح ان بي اندازه زيبا است بلكه لباسي كه از آن پارچه ساخته مي شود خاصيت عجيبي دارد، هر كسي كه در مقام و شغل خودش نا مناسب است و يا كودن و نفهم است، نمي تواند آن را ببيند‌.

پادشاه با خودش فكر كرد:” آن لباس ها خيلي حياتي هستند... اگر من آنها را بپوشم، ميتونم بفهمم كه چه اشخاصي براي مقام خودشون مناسب نيستند، و يا باهوش ها را از كودن ها بشناسم. آره، اون پارچه بايد فورا براي من بافته بشه...“

امپراتور به آن دو دغل باز ،مقدار زيادي پول نقد داد. تا آنها كارشان را فورا شروع كنند.

آنها در سالني دو دستگاه بافندگي گذاشتند و وانمود كردند كه دارند، كار مي كنند. اما هيچ چيزي در دستگاههاي بافندگي شان نداشتند. فورا خواستار عاليترين ايريشم و گران ترين طلاها شدند، اينها را داخل جيب هاي خودشان گذاشتند، و تا دير وقت در كارگاههاي بافندگي خالي شان كار ميكردند.

امپراتور با خودش فكر كرد:”من بايد بدانم آنها چقدر در بافتن پارچه پيشرفت كرده اند“ اما وقتي فكر كرد كساني كه براي شغل و مقام خودشان مناسب نيستند نمي توانند آنرا ببينند، احساس بدي پيدا كرد. امپراتور باور داشت كه هيچ دليلي براي ترسيدنش وجود ندارد اما ترجيح مي داد اول شخص ديگري را بفرستد تا ببيند اوضاع چطور است.

همه مردم شهر مي دانستنند كه آن پارچه، چه ويژگي خاصي دارد و مشتاق بودند ببينند كه همسايه شان چقدر بد يا كودن است!

امپراتور با خودش گفت:”من وزير كهنه كار و با صداقتم را مي فرستم، او بهتر مي تواند تشخيص بدهد كه پارچه چه طور به نظر ميرسد. چون او با هوش است و هيچ كس بهتر از خودش در كار وزارت خبره نيست.“ وزير كهنه كار و خوب به درون سالني رفت كه دو دغل نشسته بودند و روي دستگاههاي خالي كار ميكردند.

وزير كهنه كار چشمانش را كاملا باز كرد،و با خودش گفت :
”خدا به ما رحم كند!! من اصلا نمي توانم چيزي ببينم!“

دو دغل باز از او خواهش كردند كه نزديكتر بيايد، و از او پرسيدند آيا رنگ و طرح آن مورد پسندش هست يا نه؟ و سپس به دستگاههاي خالي اشاره كردند،

وزير كهنه كار بيچاره چشمهايش را باز كرد، اما چيزي نمي ديد چون آنجا چيزي نبود كه ببيند.
آيا حقيقتا من اينقدر كودن هستم؟ هرگز فكرش را نمي كردم، هيچ كس نبايد اينرا بداند.
آيا من براي مقام خودم مناسب نيستم؟ نه، هرگز نمي گويم كه آن پارچه را نديدم...

يكي از آن دو همين طوري كه مي بافت گفت: ”شما هيچ نظري راجع به اين پارچه نمي دهيد؟“
وزير كهنه كار گفت:”اوه،مليح است،خيلي دلربا ست!“ و همان طوري كه از ميان عينكش به دقت نگاه مي كرد گفت:”چه طرح خوبي چه رنگ هايي! بله، من بايد به امپراتور بگويم كه من خيلي از اين پارچه راضي هستم.“

دو بافنده گفتند: ”خوب، خوشحاليم“

و سپس آنها رنگ ها را نام بردند و طرح عجيب آن را توضيح دادند، وزير كهنه كار با دقت گوش داد تا بتواند آنها را جلوي امپراتور تكرار كند. دغل باز ها پول بيشتري خواستند، و اظهار كردند كه ابريشم و طلاي بيشتري براي بافتن مي خواهند.

اما همه آن ها را داخل جيبهاي خودشان گذاشتند! در حالي كه حتي يك نخ هم در دستگاه نگذاشته بودند.

آنها مانند قبل تا دير وقت در كارگاه كار مي كردند...


From Iran Story