۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه

سفرنامه 3

برویم شوش ، ای شوش ای مهد تمدن آشور و هخامنشی ، صاحب بزرگترین بنای خشتی جهان به نام چغازنبیل مربوط به حدود پنج هزار سال پیش ( فلک الافلاک دژ بودها! ) ، مدفن پیامبر باستان ، دانیال نبی و خیلی چیزهای دیگه ! بذارید تصورتون از شوش همین آرمان شهر باستانی باشه !!
دزفول ، این شهر هم بو میداد! ولی بوی خیلی خوب ! توی بلوارهای دزفول یه درخت خاصی بود که آخرش هم نفهمیدم چی بود که بوی فوق العاده خوبی میداد ! خیلی برام جالب بود .
خب شوشتر ، ای کسانی که ساکن ایرانید و هنوز چیزی از آبشارها و آسیابهای شوشتر نمیدونید نصف عمرتون بر فنا ! واقعا آدم میمونه دوهزار و پونصد سال پیش مهندسی و مدیریت توی ایران چیکار میکرده . ساختار این مجموعه این طوریه که مسیر آب رو باریک کردن تا فشارش زیاد بشه و بعد سر راه آب توربینی برای چرخوندن سنگ آسیاب قرار دادن و بعد این آب به صورت آبشار خارج میشه و به رود میریزه . توی این مجموعه حدود سی و سه تا آسیاب_آبشار وجود داره .
موقعی که داشتیم برمیگشتیم ،توی گردنه خرم آباد دسته های عشایر داشتن از طرف خوزستان به سمت مناطق ییلاقی برمیگشتن . چقدر لباسهاشون خوشگله ! لباس خانمهاشون به صورت بلوز و دامن گشاد به هم متصله و روش یه جلیقه میپوشن با روسری یا سر بند همهشون هم به رنگهای روشن و شاد . وایسادیم که ازشون عکس بگیرم . از یه دختر بچه با اسبش عکس گرفتم . توی جاده همش فکر میکردم ، خب این دختر چه فرقی با من داره اما باید اینجا باشه و نتونه هیچ وقت امکاناتی که من دارم رو داشته باشه . کلی با خودم کلنجار رفتم تا قبول کردم که به همه ماها یه مدت زمان محدود داده شده تا با هر شرایط و امکاناتی که درش قرار داریم بهترین ِ اون موقعیت و شرایط باشیم ، به قول معروف اون چیزی که یه آدم میتونه باشه ، باید باشه ! من که امکاناتم بیشتره پس وظیفه ام هم بیشتره و این چیزی بود که نگاه معصوم اون دختر بچه ایلیاتی به من یاد داد .

بهشتیست چهار فصل به نام ایران ، اما همونطور که میدونید :
زلیخا گفتن و یوسف شنیدن****شنیدن کی بود مانند دیدن !
.
مهزاد