۱۳۸۶ خرداد ۱۹, شنبه

زندگي كرده ام

پيش از آنكه واپسين نفس را برآرم
پيش از آنكه پرده فرو بيافتد
پيش از فناي آخرين گل
برآنم كه زندگي كنم
برآنم كه عشق بورزم
برآنم كه باشم

در اين جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از كينه
نزد كساني كه نيازمند منند
نزد كساني كه نيازمند ايشانم
كساني كه ستايش انگيزند

تا دريابم
شگفتي كنم
باز شناسم
كه ام
كه ميتوانم باشم
كه مي خواهم باشم

تا روزها بي ثمر نماند
ساعت ها جان يابند
و لحظه ها گرانبار شوند

هنگامي كه مي خندم
هنگامي كه مي گريم
هنگامي كه لب فرو مي بندم

در سفرم به سوي تو...
در سفرم به سوي خدا...
كه راهي ست ناشناخته
پرخار و ناهموار.....

راهي كه باري در آن گام ميگذارم
كه در آن گام نهاده ام
و سر بازگشت ندارم

بي آنكه ديده باشم شكوفايي گلها را
بي آكه ديده باشم خروش رودها را
بي آنكه به شگفت در آيم از زيبايي حيات

اكنون مرگ مي تواند،
....فراز آيد

اكنون مي توام به راه بيافتم

اكنون مي توا نم بگويم
زندگي كرده ام


مارگوت بيگل