۱۳۸۶ تیر ۱۰, یکشنبه

ماهي ها هم عاشق مي شوند


روي صخره سنگي ، رو به روي دريا نشسته ام و نسيم دريا رشته افكارم را به هر سو مي خواهد مي كشاند

گاه به سوي احساس تعلقي عاشقانه و گاه به سوي آزادي و رهايي محض وابديت...

گاه به سوي امواج پرخروش و ديوانه دريا و گاه به سوي افق هاي آرام و دور از دسترس ،

جايي كه آبي آسمان با سبز -آبي دريا يكي مي شود

دلم مي خواهد جزئي از اين آبي بيكران باشم ...آبي كه رنگ خدا را در خود پنهان كرده
دريا ،مرا از من مي گيرد و در خود غرق مي كند
وقتي در برابرش مي ايستم نمي توانم به هيچ چيز فكر كنم ، همه انديشه ها ، غم ها ، ، نگراني ها حتي خودم را به آب مي سپارم


، روي تخته سنگي نشسته ام، با مرغهاي مهاجر پرواز ميكنم ، روي ابرهاي سفيد و پنبه اي راه مي روم

با ماهي ها آب تني مي كنم ...با صداي بهشتي لورنا و آرامشي كه در هيچ كجا پيدا نميشود


با وجود اين همه زيبايي گاه به وجود بهشتي ديگر شك مي كنم ؛ شايد بهشت آن جايي ست
كه من هم قسمتي از اين زيبايي باشم ...يا آنها جزيي از من ..نمي دانم

اين زيبايي مرا به سوي زندگي پرتاب ميكند .به سوي بودني دوباره مي كشاند
دريا با همه سكون و آرامشش مرا به جاري بودن وادار ميكند

صخره ها از تشعشع آفتاب گرم شدند ، دختر زيباروي محلي از كنارم مي گذرد... با چشماني به رنگ دريا ...لبخندي مهمانم ميكند

لبخند ميزنم ...

كاش تمام لحظات زندگي همين لحظه ها ي عاشق و آرام بود

اما فردا بايد به دنياي واقعي با واقعيت هاي گاه تلخ و گاه شيرين برگردم

شيطنت باد ، دفترم را با خود برد و من به دنبال روزهاي گمشده ي زندگيم ،به دنبال باد...