۱۳۸۶ مرداد ۲۰, شنبه

داستان ِ هفت روز



شنبه

هوا امروز صبح خیلی خوبه ، توی اتوبوس به این شلوغی تنها موضوعی که در موردش نمی شنوی هواست .سهمیه بنزین ، گرون شدن گوشت ، حجاب خانم ها و هر چند وقت یکبار ، ای وای آقا نگهدار ، آقای راننده نگهدار!

یکشنبه

گیج می زنم ، دوست دارم به آدمها خیره بشم ، به زندگی ای که جریان داره و ذهنم آزاد باشه ، بدون هیچ فکری .

دوشنبه

دوستم رو دیدم ، میگه شش و هشت می زنی . می گم: یعنی چی ؟ یعنی انگار خل شدی ، می خوای با شوخی یا رفتار کردن مثل یه بچه هشت ساله سرتق پنهانش کنی ولی یه چیزیت هست ، مطمئنم .

سه شنبه

چراغها خاموشه ولی من بیدارم . ساعت از سه هم گذشته . فقط صدای سکوت رو میشه شنید و رویاهای آدمها ، که آروم آروم از روی تخت خوابها بلند میشن ، از پنجره ها میان بیرون و میرن بالا .

چهارشنبه

حس تکون خوردن از روی تختم رو ندارم . دوستم زنگ میزنه ، می پرسه خوبی ؟ بی اختیار می گم : من که ملول گشتمی از نفس ِ فرشتگان

پنج شنبه

ناهار آماده است ، میلی ندارم . توی اتاق خودم رو زندانی کردم ، از پنجره به آدمها نگاه می کنم . دلم می خواست می رفتم جلوی یکیشون رو می گرفتم و می پرسیدم ، آقا/خانم میشه برای من توضیح بدی با این همه عجله میخوای کجا بری ؟

تلفن زنگ میزنه ، گوشی رو بر نمی دارم . من خوبم دوست عزیز اما نمی خوام تو به خاطر حرف زدن با من خوب نباشی . وقتی بازیگر خوبی نیستی بهتره اصلا روی صحنه نری . دلم میخواد برم یه جای خودم رو گم و گور کنم ، یه جایی که هیچ کس من رو نشناسه ، خودمم خودم رو نشناسم . دلم میخواد از همه اون چیزهایی که هستم رها بشم . از همه چیزهایی که می دونم ، از همه چیزهایی که نمی دونم ..........

جمعه

خواب و بیدارم ، یه صدایی میاد ، کسی داره زمزمه می کنه ، صدا مبهمه . حس می کنم کسی با انگشتهاش داره صورتم رو لمس می کنه. چشم هام رو باز می کنم ، نور از لای پرده اومده بیرون ، افتاده روی صورتم .

گوشی رو بر می دارم ، زنگ می زنم به دوستم ، خواب آلوده ، سلام نکرده می گم :

.

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند