۱۳۸۶ شهریور ۵, دوشنبه

نیش ِ لطف ِ خدای توَهُمی

عسی ان تحبّوا شیئا و هی شر لکم
مردي نابينا و دوستش از كويري گذر مي كردند. هر يك از آنان به سفري جداگانه مي رفتند، ولي در ميان راه ملاقات كردند و آن مرد ديگراز آن مرد نابينا دعوت كرده بوده تا به او ملحق شود. آنان براي چند روز با هم بودند و با مرور زمان دوستي شان عميق تر شده بود. يك روز صبح مرد نابينا زودتر از دوستش بيدار شد و دنبال عصايش گشت. زمستان بود و شبي سرد و كويري و بسيار سرد.
او عصايش را پيدا نكرد، ولي ماري در آنجا بود كه به سبب سرما خشك شده بود.
پس مرد نابينا آن را برداشت و خدا را شكر كرد و گفت، "من عصاي خودم را گم كردم، ولي تو به من عصايي بهتر و نرم تر دادي." سپاس خداوند را به جاي آورد و گفت "تو بسيار مهرباني."
سپس با عصايش به دوستش زد تا او را بيدار كند و گفت، "بيدار شو، صبح شده است."
وقتي دوستش بيدار شد و او را با آن مار ديد ترسيد و گفت، "اين چيست كه در دست داري؟ فوراً آن را بينداز! يك مار است، خطرناك است."
مرد نابينا پاسخ داد: "تو حسوديت مي شود كه عصاي زيباي مرا يك مار مي خواني. مي خواهي من آن را بيندازم تا تو آن را برداري ، من نابينا هستم، ولي احمق نيستم."
دوستش پاسخ داد، "ديوانه شده اي؟ آن را فورا دور بينداز! اين يك مار است و خطرناك است."
ولي مرد نابينا گفت، "تو روزها با من بوده اي و نتوانستي بفهمي كه من چقدر زرنگ هستم. من عصايم را گم كرده ام و اينك خداوند عصايي زيباتر به من داده است و حالا تو مي خواهي مرا گول بزني و مي گويي كه مار است."مرد نابينا كه خشمگين بود و مي پنداشت دوستش به او حسودي مي كند، به تنهايي به راهش ادامه داد. پس از مدتي كه خورشيد برآمد و هوا گرم شد، آن مار گرم شد و به زندگي بازگشت. ديگر سرد و منجمد نبود و آن مرد نابينا را گزيد و کشت.