۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

گفته بودم زندگی زیباست




چهارشنبه 9/11/81

ساعات آخر روز چهارشنبه ، نزدیک غروبه ، در آسمون رگه های نارنجی رنگ موج میزنه ،
دقایقی که حس آرامش عجیبی در من ایجاد میشه
گاه به زندگی فکر میکنم و لحظاتی که می گذرند . به گذر روزها و شبها و...به خود فکر میکنم و اینکه چه از من خواهد ماند؟
و گاه به مرگ فکر میکنم . فکر کردن به مرگ آرامشی ژرف در درونم ایجاد میکند و سکوتی زیبا ، درست مثل وارد شدن به جنگلی بکر و دست نخورده که سکوتی راز آلود در آن پنهان است.


وقتی به مرگ فکر میکنم دیگر حس نمی کنم ممکن است کسی یا چیزی را گم کنم یا از دست بدهم .
شاید اینجا نیامده ام که چیزی را با خود ببرم یا سهمی برای خود بردارم
شاید آمدنم فرصتی ست برای آموختن عشق آنگونه که میتواند باشد ، آنگونه که هست و همانطور که بوده .
وقتی از بالا به این پائین نگاه میکنم ، هیچ چیز بدرد بخوری را برای برداشتن پیدا نمی کنم و

به همه رقابت ها مثل بازی بچگانه ای می خندم ، بازی که اصلاً دوست ندارم در آن شرکت کنم .
وقتی از خیلی بالاتر ها نگاه میکنی ، می بینی همه چیز آنطور که تو می خواهی شکل می گیرد و واقعاً احساس میکنی
همه چیز توراست و از آن تو ، و دیگر سعی نمی کنی برای تصرف آنچه فرودست است بجنگی...

حتی آدم ها ... وقتی درست نگاهشون میکنی ، البته باز هم از اون بالا ، احساس میکنی چقدر دوستشون داری و گاه آنها رو جزئی از وجود خودت می دانی و میبینی چقدر ماهرانه نقششون رو بازی میکنند و آنوقت دلت می خواد بهشون بگی :
ماسکت رو از چهرت بردار ، خواهش می کنم ، بگذار تو را همانطور که هستی ببینم و بپذیرم ،
کمک کن تا یکدیگر رادوست داشته باشیم ، اینطوری خیلی راحت تریم ، خیلی خوشبخت تریم ...

خلاصه ، وقتی میری اون بالا ، می نشینی روی یک ابر سپید بعد دستت رو می ذاری زیر چونه ات و به همه چیز نگاه میکنی ،
دنیا خیلی قشنگتر میشه ، هم دنیا ، هم آدماش و هم خودت ، آره از اون بالا خودت هم قشنگتری ...

مهم نیست من کی هستم ؟ کجا زندگی می کنم ؟ و چیکار میکنم ...مهم اینه که هر روز گامی به جلو بردارم .
هر روز یک قدم ، فقط یک قدم ...
اینکه احساس کنم که هستم و از زنده بودنم لذت ببرم ، از اینکه زندگی میکنم و فقط و فقط از زندگی لذت ببرم نه از آنچه دارم .
آره مهم اینکه زنده باشم و زندگی رو با همه ی قدرتم نفس بکشم .
وقتی خوب فکر میکنم، میبینم هیچ چیز نباید بر من تحمیل بشه ، من آنچه را می خواهم می بینم ، آنچه را می خواهم می شنوم ،
و به نظرم هیچ اتفاقی نمی تواند زنده بودنم و رویاهایم رو از من بگیرد ...
من می توانم هنوز فکر کنم باران برای من می بارد ...
باید باشم و... می توانم باشم ، می خواهم دوباره خودم را پیدا کنم و دوباره در درون خودم سفر کنم
دلم می خواهد فردا که آفتاب زد به زیر اشعه های تند آفتاب برم و گردش خون رو توی رگهام احساس کنم
امروز وقتی که داشتم کمی کمدم رو مرتب میکردم دفتر خاطرات سالیان پیش رو پیدا کردم و نگاهی به نوشته هایم انداخته ام
متن بالا رو از اون انتخاب کردم و براتون نوشتم