۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

بینای کور

والعصر*ان الانسان لفی خسر

صبحي زود پيش از طلوع خورشيد، مردي ماهيگير به رودخانه رسيد. در ساحل به چيزي برخورد كرد كه به نظر كيسه اي از سنگ مي آمد. كيسه را برداشت، تورش را در كناري نهاد و در ساحل منتظر طلوع خورشيد شد.
او منتظر دميدن شفق بود تا كار روزانه اش را شروع كند. با تنبلي، سنگي از آن كيسه در آورد و به ميان رودخانه ي آرام پرتاب كرد. سپس سنگي ديگر انداخت و يكي ديگر. در سكوت بامدادي صداي برخورد سنگ با آب برايش خوشايند بود، پس يكي يكي سنگ ها را به درون رودخانه پرتاب كرد.
خورشيد به آرامي بالا مي آمد. تا اين وقت او تمام سنگ هاي آن كيسه را به جز يكي كه در كف دست نگه داشته بود، به ميان رودخانه انداخته بود. وقتي كه در نور خورشيد به آنچه كه در دست داشت نگاه كرد، قلبش تقريباً ايستاد، نفسش بند آمده بود! يك قطعه الماس در دست داشت. او يك كيسه از اين الماس ها را به رودخانه پرتاب كرده بود، اين آخرينش است كه در دست دارد. فرياد كشيد. گريه كرد. او اتفاقي به چنين گنجينه اي برخورد كرده بود. ولي در تاريكي، ناخواسته، تمامش را دور انداخته بود.
به نوعي، ماهيگيري خوش اقبال بود، هنوز يكي باقي مانده بود. پيش از اينكه اين يكي را نيز دور بيندازد، نور دميده بود.