۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه

استجابت دعوت


تو می گویی "ادعونی فاستجب لکم"
و من میگویم که شنیده ام و این شنیده جز حقیقت نیست... برای دختر و پسر جوانی که برای پاسداشت پیوند مقدسشان با همدیگر قصد حج کرده بوده اند .
میقات است و گویا:
"شجره است میقات"

- میقات جاییست که فردی که قصد انجام حج کرده است اولین عمل را که همان احرام بستن است را در آنجا انجام میدهد و با گفتن عبارت تلبیه که همان لبیک... است وارد احرام می شود و شجره یکی از میقاتها را گویند -
جوان- نمی توانم...زبانم نمی چرخد...
مرد - یک بار هم که شده باید بگویی...
تا نگویی "محرم" نمی شوی و تا "محرم" نشوی اذن حرکت نداری و نمیتوانی قصد حج کنی...
جوان - دست خودم نیست خب...
مرد - گوش کن،آرام بگير يك لحظه...حالا با من هجا به هجا تكرار كن:
" لبيك اللهم لبيك ... "
خواستن همان و از حال رفتن همان...جوان تا مي خواست لب گشايد لرزه بر اندامش مي افتاد و توان از توانش مي رفت و گويي جدا مي شد از ميقات...
مرد - سعي كن يك بار هم كه شده كامل ادايش كني...
جوان - نمي توانم...نمي شود...آخر من كيستم كه چون خدايي مرا خوانده باشد به ديدار خويش...؟ كيستم من كه چون خدايي دعوتم كرده باشد و من دعوتش را اجابت گويم؟
و چشمان نگران دختر بر لباس سرتاسر سپيد مردش نگران ميلغزيد و بغضي از ميقات تا خدا در گلويش جا خوش كرده بود...چند صباحي نيست كه عهد و پيمان بسته اند براي يكي شدن و اينك اين سفر شايد اولين گامي ست كه ميخواهند با هم بردارند و چه مسير زيباييست اين مسير...يكي شدن...نه با هم،كه با او...
مرد - خوب است دوباره سعي كن...
جوان - بر لبانش جاري گشت و اينبار او نبود كه لب گشوده بود بلكه...:
" لبيك اللهم لبيك لبيك لا شريك لك لبيك ان الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك لبيك"
لبيك جاري گشت و جان از جوان نيز هم...
مي گويند كه در لحظه چون پرنده اي پر كشيد در برابر ديدگان همه...
مي گويند لبخندي دوست داشتني و فنا ناپذير نقش بسته بود بر چهره اش...
مي گويند زيباترين لبيكي بوده كه شايد بر زبان آدمي جاري گشته در ميقات...
و مي گويند كه در دم حاجي شد و رفت،هر چند پاي تن هرگز از ميقات بيرون ننهاد.