۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

سلام



دستهایم منجمد شده ، سوز به دستهای با دستکش رحم نمی کند چه برسد به بی دستکش . چراغ عابر که سبز می شود یکدفعه شصت هفتاد نفر آدم از دو طرف به سمت هم حرکت می کنند . خیلی هیجان انگیز است ، یکدفعه با این همه آدم یکی شدن . فکر کن چقدر جالب می شد اگر یکدفعه شصت هفتاد نفر آدم با آغوش باز به سمت هم می آمدند و همدیگر را محکم بغل می کردند . از درون آدمها که عبور کردم ، همان گوشه میدان یکدفعه نگاه عجیب چند نفر کنار یک ماشین انگار که یقه ام را گرفت . روی ماشین نوشته بود ستاد مبارزه با مفاسد اجتماعی . دو مرد اسلحه به کمر و دو زن که نگاهشان گلوله بود . و من با خودم فکر می کردم که چقدر دردناک است شغل آدم ترور روح آدمها باشد .
دستهایم منجمد شده ، قلم سخت بین انگشتانم می ایستد .
می گویند سلام قولا من ربکم . جداً!؟ من چه بی خیال هر روز حرفهای تو را تکرار می کنم ! یادم آمد جای دیگری هم خوانده بودم ، و خداوند بر شما سلام می کند روزی که زاده می شوید ، روزی که می میرید و روزی که دوباره برانگیخته می شوید . سلام ، سلام به تو پسر بچه ای تخم جن که مادرش به زور دستش را گرفته مبادا به پیرمردها اردنگی بزند .
سلام ، سلام به تو زنی که برای اولین بار و فکر می کنم برای آخرین بار در اتوبوس دیدمت یک دست به میله یک دستت نان سنگک و ذهنت نمی دانم کجا .
سلام ، سلام به تو پسر جوانی که توی آن شلوغی ولیعصر هر چند دقیقه برمیگردی و با تعجب به من نگاه می کنی . دستم را می کشم روی مقنعه ام نکند روی سرم شاخ درآمده !
سلام ، سلام به تو مردی که پایت گیر کرد به جدول و نزدیک بود بیفتی توی جوب . موهای سیاه و سفید شده ، با کیسه ای پر از چیپس و نان و انواع کنسرو . راستی آن مغازه ای که اینها را خریدی آدم کنسروی هم داشت؟ آدمهای خوب ِ داخل قوطی ، آدمهای پرمشغله همراه با روغن زیتون ، آدمهای بد با سس قارچ . از بس که همه رفته اند داخل قوطی کسی نمانده مرا کنسرو کند .
سلام ، سلام به تو پیرزنی با پاهای هلالی که در ایستگاه ایستاده ای . چه جالب من تا به حال توجه نکرده بودم ، ایستگاه و ایستا ! وهمیشه ایستگاه فقط محل ایستادن است نه حتی منتظر شدن .
سلام ، سلام به تو دوستی که انگشتان یخ زده ام را در گرمای کف دستت جا داده ام .مگر درونت بخاری داری؟ می گویی ما همه اینطور هستیم . خب حتما من درونم کولر دارم !
سلام ، سلام بر شما آنگاه که زاده می شوید آنگاه که می میرید و آنگاه که دوباره برانگیخته می شوید . و سلام سخنی بود از جانب پروردگارتان . حرفی بی تعصب ، بی قضاوت . حرفی برای همه .
داخل اتوبوس نشسته ام ، روی صندلیهای آخر نزدیک موتور ، گرم ترین جای اتوبوس . حتی گرمای موتور اتوبوس هم نمی تواند یخ انگشتان منجمدم را باز کند . یادم می آید وقتی خیلی بچه بودم سه یا چهار سال . روزی از اوایل بهار ، خانه مادربزرگم . وقتی انگشتانم از سرما یخ زده بود ، رفتم جلوی بخاری نفتی تا دستهایم را گرم کنم . همه دستهایشان را بالای بخاری گرفته بودند . من هم این کار را کردم اما گرم نشد . فکر کردم نه این طور نمی شود باید کار دیگری کرد و بی مهابا دستهایم را گذاشتم روی فلز داغ بخاری !
ترافیک یوسف آباد ، ترافیک همت ، ترافیک درون من ، اتوبوسی که مدتهاست ایستاده . همه چیز انگار منجمد شده .
سلام ، کسی اینجاست ؟ سلام ! کسی می آید دستهای یخ زده مان را بگذاریم روی بخاری ؟

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
از اونجایی که 40 درصد وقت من این روزها داخل اتوبوس تلف میشه از سر بیکاری شروع میکنم به نوشتن . این هم حاصل یکی از همین اتوبوس سواریهاست .