۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

قهر و دعوا


الان که دارم این مطلب رو مینویسم پدرم داره تو اتاق بقلی 2 تا زوج جوان که دچار اختلاف شده اند رو مشاوره میکنه. صداشون داره می آد و من وقتی صداها رو شنیدم مجبور شدم برم تو کمد تا صدای خندیدنم نره بیرون! البته کمی که بیشتر فکر کردم دیدم موضوع بیشتر گریه داره تا خنده دار! یعنی از فرط خنده داری آدم رو به گریه میندازه!
نمیخوام به موضوعات جزئی که باعث شده کار به اینجا ها بکشه اشاره کنم، چون به طرز عجیبی بچه گانه است. اما میدونید بیشتر که فکر کردم (و همینطور گوش هم میدادم!) به این نتیجه رسیدم که مطمئنا اون 2 تا زن و شوهر جوان اینقدر بچه و کودک نبودند که سر همچین چیزهایی به فکر مشاوره و طلاق بیوفتند. پس ماجرا جدی تر از این حرفهاست. بعد که کمی گذشت جواب رو از دهن پدرم شنیدم: " شما دو نفر اینقدر همه چیز رو تو خودتون ریختید و با هم از ترس دلخوری و دعوا مطرح نکردید که بعد از یه مدت بجای عشق و محبت قلبتون پر از کینه و نفرت، پر از حرف و کدورت نگفته شد!"
و این نه تقصیر آقاست و نه تقصیر خانم. تقصیر هردوشونه! اینقدر همدیگر رو دوست داشتند که از ترس ایجاد دلخوری نگفتند: عزیزم این رفتارت منو ناراحت میکنه! عزیزم، من اینجا ناراحت شدم، منظورت از این حرف، از اون کار،... چی بود؟ آقا فوقش دعواشون میشه دیگه. تازه میرسن به همینجایی که الان رسیدن.
وقتی می بینم که آدمهایی که واقعا معلومه همدیگر رو خیلی دوست دارن( همینکه اینجا نشستن عین بچه ها از هم گله میکنن ) بخاطر چیزهایی خیلی کوچیک به سطوح می آن و به فکر جدایی می افتند غصه ام میگیره!
اگر کسی رو دوست دارید، اگر براتون عزیزه، حالا هر کسی - دوست، همسر، فامیل، آشنا- فرقی نمیکنه، هر وقت ازش دلخور شدید، دنبالشو بگیرید. اگر نه اینطوری به بعد منفی وجودتون اجازه میدید تا خیلی راحت اون رو پیش شما بشکنه و خراب کنه! یک عزیز حداقلش ارزش پرسیدن و وقت گذاشتن رو که داره، نداره؟