۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه



در كودكي نمي دانستم بايد از زنده بودنم خوشحال باشم يا نباشم چون هيچ موضعگيري خاصي در برابر زندگي نداشتم .
آن روزها ميليونها مشغله سرگرم كننده در پس انداز ذهن داشتم . از هيئت گلها گرفته تا مهندسي سگها ،‌از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معماي باران ،‌از سياهي كلاغ گرفته تا سرخي گل انار ، همه و همه دلمشغولي هاي شيرين ساعات بيداريم بودند
به سماجت گاوها براي معاش ،‌زمين و زمان را مي كاويدم و به سادگي بلدرچين ها سير ميشدم .

گذشت نا گزير روزها و تكرار يكنواخت خوراكي هاي حواس، توقعم را بالا برد و ايده هاي محال مرا دچار كسالت كرد . مشكلات راه مدرسه در روزهاي باراني باعث شد به باران با همه عظمتش بدبين شوم و حفظ كردن فرمول ها و مساحت ها ، اهميت دادن به سبزقباها را از يادم برد .
هر چه بزرگتر شدم به دليل خودخواهي هاي طبيعي و قراردادهي اجتماعي از فراغت آن روزگاران طلايي دور و دورتر افتادم .
چرا بايد كفش هايمان را به قيمت پاهايمان بخريم ؟ چرا بايد براي يك گذران ساده و سالم ، خود را در بحران هاي دزدي و دروغ ديوانه كنيم ؟ چرا بايد زيباييهاي زندگي را فقط در دوران كودكي تجربه كنيم ؟ حال آنكه ما مجهز به نبوغ زيبا سازي منظومه ها ئيم .
در مقايسه با آن ظلمات سنگين و عظيم " نبودن " ، " بودن " نعمتي ست كه با هر كيفيتي شيرين و جذاب است .

بدبيني هاي ما عارضه هاي بد حضور و ارتباطات و تفكرات ماست . فقر ، بيماري ، تنهايي و مرگ ما هيچ گاه به شكوه هستي لطمه نخواهد زد .منظومه ها مي چرخند و ما را با خود مي چرخانند ....
ما در هئيت پروانه هستي ، با همه توانايي ها و تمدنمان شاخكي بيش نيستيم .براي زمين هفتاد كيلو گوشت با هفتاد كيلو سنگ تفاوتي ندارد
يادمان باشد كسي مسئول دلتنگي ها و مشكلات ما نيست .اگر ردپاي دزد آرامش و سعادت را دنبال كنيم سر انجام به خودمان خواهيم رسيد كه در انتهاي هر مفهومي نشسته ام و همه چيزهاي تلنبار مربوط و نامربوط را مرور ميكنيم .
به نظر ميرسد انسان آسانسور چي فقيري كه چرخ تراكتور ميسازه .البته به نظر ميرسه ...تا نظر شما چي باشه ؟

از نوشته هاي حسين پناهي



If I was a book ; I know you 'd read me every night...