۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

بانوی اردیبهشت...



سلام،

داشتم به مطلبي كه سال گذشته در چنين روزي نوشته بودم نگاه مي كردم.

دلم نيامد با عزيزاني كه شفايم بخشيده است شان و شفايم بخشيده اند، شريكش نشوم..

" مادر "..

تنها اين واژه را بر زبان بياوريم و سپس در سكوتي دوست داشتني گذشته ها را مرور كنيم..

چه اتفاقي مي افتد؟

هيچ ترجماني راستين و واقعي تر از واژه اي كه "عشق" اش مي نامند نمي توان يافت كه اين واژه و فرشته اي كه در پس آن نهفته است به روشني مي نمايدمان..

من نوشتن بلد نيستم،

تنها حرف هاي دلم را رها روي كاغذ مي آورم،

از سالهايي نزديك ،گاهي هم جايي كه دنياي مجازي اش مي نامند،
-و من هيچ اعتقادي به مجاز بودنش ندارم-
انديشه هايم را با انسانهايي كه دوستشان مي دارم،
- بي آنكه چيزي ازشان بدانم -
شريك مي شوم..

بگذريم،
سالي دور يادم مي آيد كه دستنوشته اي دلانه را به نيت روز ميلاد مادر تقديمش كردم و وقتي خواند همديگر را چنان در آغوش كشيديم و گريستيم كه گويا..

نوشتن بلد نيستم..

امسال هم سنگي عقيق را مزين به نام نوراني " الله" و نيز نام پنج تن به سفارش و راهنمايي عزيزي برايش تهيه كردم كه در گوشه اي خاموش از سجاده اش آرام بگيرد كه مي گويند عقيق علاوه بر فضيلت هايي كه دارد،سنگيست از براي ماه ارديبهشت.

----------------------------------------

2/2/86

" مادر "
شنيدن اين واژه بعضي را به ياد داشته هاشان مي اندازد و برخي ديگر را به ياد دردهايي از جنسي كه بوي غربت و جا ماندن مي دهد، بوي دير ماندن.
و مرا بي اختيار به ياد عشق مي اندازد،
به ياد بهشت،
ياد ارديبهشت...
" م " مثل ماه،
" م " مثل مريم،
" م " مثل مادر...
مادر،مادر،مادر...
مادر مثل صبر،
مادر عين درد،
مادر عين سوز...
مادر، صوت الرحمن و يس،
مادر بوي سجاده،
مادر عطر تربت بقيع...
مادر حسرت بقيع،
مادر عين غربت،
مادر حس ٍ امنيت،
مادر،
بي مثل و بي مانند.
شكوه:
هيچ كار من به آدميزاد نرفته
نه از آن تكه كاغذي كه بعنوان هديه ي روز تولدش چندين سال پيش- كه داغ پدر تازه و تازه بود - به مادر دادم و آتش بر وجود بيقرارش انداختم... و نه از امشبم كه...
خداييش خيلي جرات به خرج دادم كه با مادر- اون هم شب تولدش- پاي تماشاي فيلمي نشستم كه نه در سينما و نه در خلوت تنهايي خودم تا اون لحظه جرات دیدنش رو نداشتم.
آره درست حدس زدي.
روز تولد مادر،با مادر،پاي تماشاي "م" مثل مادر.
خدايت بيامرزاد ملاقلي پور و روحت شاد.
با غم شگرفی که در این فیلم آفریدی جاي پایي ابدي از خود بر جا نهادي .
بغضم را كجا مي خواستم ببرم؟
كجا مي خواست خراب شود بر سرم اين بغض؟
نه هنوز تمام نشده:
مي خواهم باز هم بگويم...
مادر مثل غربت،
غربتي عجيب چون مدينه،
مادر چون كلكسيوني رنگارنگ از دردهايي قشنگ،
مادر، تجلي عيني طلوعي به يادگار مانده از غروبي مدام...
مادري عاشق،
عاشق پدر،
عاشقي چون پدر،
مادر چون سفر،كندن،رفتن،رفتن...رفتن،اما...جا ماندن،
جا ماندني عين تنهايي،
تنهايي را تنها تنها زندگي كردن و لب نگشودن.
مادر يعني شكوه بلد نبودن.
تقدس واژه ي " مريم "
برانكارد،آمبولانس،دلشوره...دلشوره...دلشوره...
انتظار...انتظار...انتظار...
انتظاري ازلي تا به ابد.
ميبيني،دارم ياد مي گيرم گفتن رو.
فرياد كردن رو هم تمرين دارم مي كنم.
شكستن غرورم رو كه سال هاست فوت آبم،از برم.
كاش مي شد خاك شد...
كاش مي شد خاك شد و گسترد وجود،
خاك پاي مادر...
مادر تو،
مادر من،
همه ي مادران دنيا.