۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

محكوميت !!!

امروز براي اولين بار تونستم تلويزيون شفا رو ببينم .يه كليپ توجهم رو جلب كرد و روش كليك كردم .
يه رجراي رقص دو نفره رو ديدم به اسم , hand in hand , پسري كه از داشتن يك پا و دختري كه از داشتن يك دست محروم بود با هم ميرقصيدند .
دست در دست هم و پا به پا ي هم .به قدري اين رقص دونفره زيبا بود كه هيچ كمبودي رو در طول اجرا احساس نميكردم .چقدر سبك مي رقصيدند ، برا ي لحظه اي من رو از زمين و معيارهاي پوچ زميني دور كردند انگار داشتند رو ابرها ميرقصند ،‌مثل خوشه هاي گندم در باد تاب ميخوردند ،‌سبك ،‌طلايي ، با شكوه ،در دست نسيم در هم تنيده ميشدند...دست و پاي هم ميشدند .
از شدت زيبايي اين صحنه ها برا ي لحظاتي خشكم زد ،‌دستام روي موس يخ كرده بودند ،‌نمي دونستم چه حسي بود ،‌نمي دونم شاد شدم ،‌هيجان زده شدم يا آرام ،‌واقعاً نمي دونم ، نمي دونم اون خانم كه وسط اجرا اشك ميريخت چه حسي داشت ،‌اونم از شدت زيبايي اين رقص ِ يكي شدن اشك ميريخت ؟. دلم ميخواست متني بنويسم كه مناسب اين همه شكوه باشه ،‌اما نشد ،در برابرش فقط ميشد سكوت كرد و نگاه كرد ،‌يك دنيا حرف رو چطور ميشه تو چند جمله گفت ،

بعدش به خيلي چيزا فكر كردم ،‌به اينكه اين دست و پا ،‌كه براي مدت كوتاهي ساخته شدن و بعد هم ميرن زير خاك و خوراك مورچه ها و موريانه ها ميشن ،‌اصلاً نمي تونه مانعي باشه و يا فاصله اي ايجاد كنه ،‌ با خودم فكر كردم همه چيز راجع به جسم به يه مو بنده ، به اين فكر ميكنم كه روح آدما چقدر از اين جسم خاكي و فاني فاصله داره ،‌به اين فكر كردم كه آيا كسي هست كه بتونه روح آدما رو نظاره كنه در حالي كه به جسمشان نگاه ميكند ...؟؟؟ و روح اونها رو لمس كنه در حالي كه دستشان را ميفشارد ...؟؟؟
در مقابل بالهاي زيبايي كه اين دو تا روح زيبا دارن ، نداشتن يك دست يا پا خيلي پيش پاافتاده و ناچيز ِ ، خيلي ناچيز ...

ياد حرفاي ماني افتادم :

قبل‌ترها با هانیل مخالف بودم. با عنوانی که برای وبلاگش انتخاب کرده بود؛ دوران محکومیت من.
اما حالا با این پستش منم به فکر رفتم. که محکومیم؟ که حتی عاشق شدنمان هم متفاوت است؟ که قرارهایمان، دلخوشی‌هایمان، عشق‌بازیمان، زندگیمان فرق دارد؟ اصولا احساس تا چه حد به وضعیت جسمی وابسته است؟ و اصولاً من حق دارم عاشق بشوم؟ و چه کسی این حق را به من داده یا حتی نداده؟ و تازگی‌ها چرا دوست دارم عشقم را کتمان کنم؟ و تو کجایی؟ چند وقته ندیدمت؟ و دوست داشتن هیچ‌وقت اشتباه نیست؟ و آینده مشترک، اصطلاح محدودکننده‌ای برای نابودی اکنونمان است؟ و آیا تو منو دوست داشتی؟ و چرا من دیگر دوباره با تو در این‌باره حرف نزدم؟...
من محکومم به از دست دادن تو، اما حتی خدا هم نمی‌تواند مرا به فراموش کردنت محکوم کند!!!

و حرفاي هانيل :
توی پارک نشستم روی نیمکتی که تا حدی زیر سایه یک درخته ولی ذره ذره های آفتاب آخر تابستان هم بهش می تابه. کسی این نزدیکی هاست اما سکوت رو نمیشکنه.
سکوت بین ما رو صدای بازی کودکانی که تازه با توپ نفره ای رنگشون و دو تا اجر سر رسیدند می شکنه. هر کدوم از آجرها با فاصله دوازده پا از جدول و حدود پنج متر از هم گذاشته شدند و دروازه و زمینی برای شروع بازی بوجود آوردند.
فریاد میزنه گل.... و تا میدان پارک که بیست متری پایین تره میدوه و بر میگرده. مسافت رو با چشم می سنجم... با خودم فکر کردم اگه من بخوام تا اونجا برم و برگردم چقدر طول میکشه؟؟؟
دو پسر بچه حدود 8-9 ساله یکی با وضعیت کاملا نرمال پسری در این سن و دیگری ...
اولین چیزی که در مورد این کودک به چشم میخوره بینی بزرگ توی صورت کوچکش است. تا جایی که یادم میاد اطرافم کودکی رو با چنین صورتی ندیدم. اکثر کسانی که می شناسم در کودکی بینی کوچکی داشتند و بعضیهاشون در سنین بلوغ بینی شون تغییر شکل داده و بزرگ شده. یکیش خودم. ولی این پسر بچه.... خیلی برام عجیب بود و همین باعث شد به رفتارش دقیق بشم. تکلمش هم مشکل داشت همچنین حالت چشم ها ... شاید نوعی مشکل ذهنی ... ولی دو کودک بی توجه به تمام این ها بازی میکردند.
توپ نقره ای رنگ بارها جلوی چشمام حرکت کرد و یه خاطره دور رو زنده کرد. یه توپ صورتی مثل همین توپ ... سالها پیش- ده یا یازده سالگی خودم- وقتی خریدمش. دلم نمیومد بهش دست بزنم تا روز سیزدهم عید با اولین ضربه به خارهای یک بوته گل برخورد کرد و سوراخ شد و حسرت بازی کردن باهاش به دلم موند. بعد از اون دیگه هیچ وقت دلم نخواست همچون توپی داشته باشم از ترس از دست دادنش.
توپ بی حرکت گوشه ای افتاده و بچه ها نیستن. نگاهم رو چرخوندم به سمت دیگر بچه ها خندون از طرف شیر آب خوری میان. بدون ذره ای توجه به وضعیت متفاوتشون... با لبهای خندون مسابقه میدن. اونی که احتمالا مشکل ذهنی داره زودتر میرسه. از نظر جثه هم کمی بزرگتره. بازیشون ادامه پیدا میکنه ... گاهی حتی پشت دروازه ها هم بازی میکنن. ذهنم میره به یه جای دور... ده سال دیگه این دو تا بچه باز هم با هم تا این حد صمیمی خواهند بود؟ اون زمان هم میتونن بدون توجه به تفاوت های ظاهری بینشون و بدون اینکه دغدغه نگاه مردم رو داشته باشند با هم باشند؟ میدونم که امکان نداره همینطور که بارها و بارها دیدیم و می بینیم تفاوت هایی که در کودکی کمرنگ هستند با بالارفتن سن پر رنگ و پررنگ تر میشوند. هنوز کنار من، روی نیمکت او نشسته و هنوز سکوت حکمفرماست... نگاهی بهش انداختم و با خود گفتم امان از این تفاوت ها...